میم الف
میم الف
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

مرگ تدریجی

مرگ همینقدر زیباست!
مرگ همینقدر زیباست!

با اینکه به دنیای بعد از مرگ اعتقادی ندارم اما ذهنم زیاد درگیر مرگ میشه. ترسی ازش ندارم ولی دوست دارم بدونم چطور پیش میره. یه زمانی از سوختن می‌ترسیدم. الان از اون هم نمی‌ترسم. اتفاقا راحته. اونقدر درد می‌کشی که دل کندن از دنیا و زیبایی‌هاش برات راحت‌تر میشه.

تجربه‌ی بیهوشی رو دوبار داشتم. ذره ذره ازطریق رگ یه دارویی رو وارد بدنت می‌کنن، ماسک رو می‌زنن و میگن چند تا نفس عمیق بکش و بشمار.

یک...دو...سه...(چه آرامشی)...چهار...پنج...(یعنی داره تموم میشه؟)...شیش...(چقدر قشنگه)...هفت...دوستت دارم فلانی(هفت یه عدد قراردادی بین من و اون بود)...هفت...هفت...همه جا سفید میشه و دیگه چیزی یادت نمیاد...

از اون جریان و اون آدمی که دوستش داشتم و دیگه حسی بهش ندارم بیشتر از یه سال می‌گذره. به پوچی مطلق رسیدم ولی افسرده نیستم. به خودکشی زیاد فکر میکنم و ترسی ازش ندارم، اما مادر و پدرم کم داغ ندیدن. بهتره صبر کنم تا اونا زندگیشون تموم شه تا توی زندگی بیشتر از این عذاب نکشن. نه دلیلی برای زندگی می‌بینم، نه ترسی از مرگ دارم.
دیشب بعد از مدت‌ها آرامبخش خوردم. حس جالب و آشنایی داره. با بیهوشی فرق داره ولی بی‌شباهت هم نیست.
قرص رو زیر زبونم نگه داشتم تا زودتر جذب بشه. در اتاقم رو بستم و دراز کشیدم. غم و غصه‌ها جلوی چشمم میومدن اما عذاب آور نبودن! کم‌کم گیج خواب می‌شدم. یه آرامش تصنعی رو تجربه کردم که مدت‌ها دنبالش بودم. دلم میخواست زنگ بزنم به زهرا و باهاش حرف بزنم اما عقل و منطق میگفت "فردا همه چیز عادیه. کاری نکن که پشیمون شی. باید ازش فاصله بگیری تا شاید برگرده". تا صبح انواع خواب‌ها رو دیدم و هیچکدوم یادم نیست. فقط میدونم خیلی عمیق خوابیدم. آخرین لحظاتی که داشت خوابم می‌برد تصمیم گرفتم پایان زندگیم با قرص باشه. ذره ذره ریلکس شم. زنگ بزنم به کسی که واقعا دوستش دارم و وانمود کنم همه چیز عادیه. هم توی بیهوشی، هم توی آرامبخش لحظات زیبایی از بیخیالی و آرامش هست که همیشه دوست داشتم با یکی حرف بزنم. نه حرفای رومانتیک. دوست دارم مثل همیشه نقاب اون آدم شوخ و خنده رو رو به صورتم بزنم و بخندم...

مرگخودکشیآرامبخشبیهوشیآخرت
تمام رویاهامو تیک زدم، جز یکی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید