میم الف
میم الف
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

وصیتنامه‌ای به رفیق

جمعه خیلی اعصابم خرد بود و در و دیوارای خونه انگار داشتن از همه طرف بهم فشار میاوردن. بی‌هدف زدم به خیابون و سر از یه کافه در آوردم. یه ساعتی نشستم که مورتی(از قدیمی‌ترین و صمیمی‌ترین رفقا) زنگ زد و گفت بیا یه سر پیش ما. رفتم خونه‌اش.

توی بالکن واستاده بودم و سیگار می‌کشیدم. صداش کردم گفتم: "نیاز به کسی دارم که اگه روزی اتفاقی برام افتاد، یه سری چیزا مثل زیرسیگاری و پاکت سیگار رو از توی خونه‌م بیرون بریزه، درسته پدر و مادرم می‌دونن اما هیچوقت به روی هم نیاوردیم. وصیتنامم رو هم توی همون کشو می‌ذارم و ازت خواهش می‌کنم حواست باشه که خط به خط اجرا شه. می‌خوام با رفتنِ من یه سری از آدمای اطرافم به خودشون بیان. تلخه، ولی نمی‌خوام هیچکدوم از کسایی که از من پیام نخونده دارن، یا اونایی که آخرین پیامم بهشون یه کمک ساده‌ یا سوال 5 دقیقه‌ای بوده و دریغ کردن، اونایی که طی یک سال اخیر اونقدر درگیر کار(!!!) بودن که ندیدمشون، یا اونایی که براشون رفیق بودم اما برام حتی کمتر از یه دوست مایه گذاشتن هرگز سر خاکم بیان، یا چه میدونم پست و استوری بذارن و ادعای رفاقت کنن! هیچکس ندونه تو می‌‌دونی، توی تمام عمرم یه غربت یه نفره رو به دوش کشیدم و دیگه کار خاصی ندارم که انجام بدم. به "ز.م" زنگ بزن و بگو زور زد فراموشت کنه اما نتونست، کاش مونده بودی. من یه عمر دنبال خودم گشتم و خودم رو درحالیکه پیدا کردم که توی هستی گُمَم و به چشم نمیام! جامعه پر از فقر و غمه. نمی‌خوام یه ریال خرج روحانی و روضه‌خون کنن. بجای اینکه قرآن پخش کنین و دور هم اشک بریزین، بشینین خاطرات خنده‌داری که باهام داشتین رو مرور کنین. کوله‌باری از غم رو به دوش کشیدم ولی همیشه توی جمع خندیدم و خندوندم، نذارین رفتنم باعث شه نتونین بخندین..."

تمام این مدت نگاهم به روبرو بود و مورتی رو نمی‌دیدم. نمی‌دونم چی شد که نگاهم به صورتش افتاد. باورم نمیشد که بغض داره. تمام این سالها این سومین باری بود که این شکلی می‌دیدمش. گفتم "پسر این حرفا رو نزدم که فکر کنی بلایی سر خودم میارم. ادامه می‌دم ولی دارم زجر می‌کشم. 31 سال پیش به دنیا اومدم ولی دنیا به من نیومد! اگه روزی اتفاقی برام افتاد تو یکی درک کن که واااقعا راحت شدم. می‌بینی که نه صدام می‌لرزه نه صورتم غمگینه. فقط خستم مورتی. خیلی خستم. خیلی زور زدم ولی هیچوقت هیچی درست نشد."

با صدای لرزونش گفت "پسر تو چیزیت بشه من به گـ... می‌رم! هیچی ازم نمی‌مونه"
بهش یه جمله کلیشه‌ای گفتم "نگران نباش، هیشکی بدون یکی دیگه نمی‌میره"
گفت: "ولی تو بعد از زهرا ..."
گفتم: "بیخیال، بیا بریم یه فیلمی چیزی ببینیم".

---------------------------------------------

بعدا نوشت: بعد از زهرا هم زندگی جریان داره. الان دیگه اون آدم برام تموم شده و نبودنش آزارم نمیده. اما خب تنهایی یکم عجیب غریبه

دلنوشتهوصیتنامهوصیتهیچ
تمام رویاهامو تیک زدم، جز یکی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید