یه حس ترس و کنجکاوی همزمان بهم دست داده بود. نمیدونستم چیکار باید بکنم. میتونستم ضربان قلبم و حس کنم. ترس، کنجکاوی، ضربان قلب! اینا جدید بودن. بالاخره چیزی پیدا کرده بودم که جدید بود! یعنی کی گذاشتتش اینجا؟ کی میتونست بذاره؟ اتاقی که توش بودم هیچ در یا پنجره ای نداشت! هیجانو توی وجودم حس کردم. یکی از بهترین حسایی که داشتم. تکراری نبود، و این، کافی بود تا برم سمتش و بازش کنم...
یادمه اون موقع انقدر هیجان داشتم که دستام داشت میلرزید. یه پاکت صورتی رنگ بود. وقتی بازش کردم، دونه دونه چیزایی که توش بودم در آوردم. یه کاغذ، یه خودکار آبی خیلی قشنگ و یه آینه کوچیک.
آینه رو نگاه کردم. خیلی وقت بود به خودم نگاه نکرده بودم. تصویری از خودم توی ذهنم وجود نداشت، ولی؛ چیزی که توی آینه بود زیاد هم بد نبود. البته، فکر میکردم موهام توی این چند صد روز خیلی بلند تر شده باشه.
کاغذ رو برداشتم. کاغذ خط داری که با طرح های قشنگی تزئین شده بود. نویسنده نامه، خط خیلی قشنگی داشت. توی کاغذ نوشته شده بود:
هیچوقت به آینه اعتماد نکن. چون همیشه دروغ میگه. مجبورت میکنه فکر کنی ارزشت از بیرون قابل مشاهده اس.
هیچوقت به آینه اعتماد نکن. چون فقط عمق پوست رو نشون میده. اون هیچوقت حرکت پلک هاتو وقتی غرق خوابی نشون نمی ده.
آینه هیچوقت چیزی که من میبینم و نشون نمیده، وقتی فقط خودتی. آینه، هیچوقت برق چشمات رو وقتی کاری که عاشقشی رو انجام میدی ضبط نمیکنه.
بازتاب تو، هیچوقت نمیتونه ارزشی که برای من داری رو نشون بده.
هیچوقت به آینه اعتماد نکن. چون فقط پوستتو نشون میده؛ و به یاد داشته باش، هر موقع که حس کردی بازتاب، ارزشتو تعیین میکنه؛ اون موقعی که باید به درونت نگاه کنی...
یه حس عجیب بهم دست داد. یه حس عجیب، ولی آشنا. ولی هر چقدر فکر کردم، یادم نیومد چرا این نامه برام آشناس. نامه رو چندین بار خواندم. وقتی از فکر کردن دربارش خسته شدم و رفتم روی تخت، خودکار رو وارسی کردم. همینجوری که داشتم به نقش و نگار های روی خودکار نگاه میکردم؛ یه چیزی رو یادم اومد. چیزی رو که خیلی وقت پیش فراموش کرده بودم:
من، خیلی تنها بودم و این، ایندفعه دردناک بود....