یه حس عجیب بهم دست داد. یه حس عجیب، ولی آشنا. ولی هر چقدر فکر کردم، یادم نیومد چرا این نامه برام آشناس. نامه رو چندین بار خواندم. وقتی از فکر کردن دربارش خسته شدم و رفتم روی تخت، خودکار رو وارسی کردم. همینجوری که داشتم به نقش و نگار های روی خودکار نگاه میکردم؛ یه چیزی رو یادم اومد. چیزی رو که خیلی وقت پیش فراموش کرده بودم:
من، خیلی تنها بودم و این، ایندفعه دردناک بود....
بعد چندین ساعت خواب؛ حس کردم بدنم دیگه به خواب نیاز نداره. یادم نیست چقدر خوابیده بودم ولی بدنم از خواب درد گرفته بود پس حدس میزنم خیلی خوابیده بودم. دستمو گذاشتم روی بالشی که هنوز خیس بود و بلند شدم. سرم یکم گیج رفت. تا به خودم اومدم نگاهم به آینه افتاد. سریع از تخت اومدم پایین و برش داشتم و به خودم نگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود و موهام درهم بود. آینه رو پرت کردم روی تخت و یادم اومد خیلی وقته چیزی نخوردم. همون دونات همیشگی رو برداشتم و یه گاز بهش زدم. یه گاز بس بود تا ته شکمم پر شده و البته، همون مزه تکراری و حس نکنم. کم کم داشتم از این طعم متنفر میشدم. اون اوایل چقدر دونات شکلاتی دوست داشتم...
چشمم به پاکت نامه افتاد. برای چند صدمین بار، خوندمش. حداقل یکی هست و من توی این ناکجا آباد تنها نیستم. آره. یکی هست که به یه دلیلی فقط دوست داره با نامه ارتباط برقرار کنه و طی این پنج روزی که از اون نامه لعنتی گذشته هیچ خبری ازش نیست. انگار هدفش این بوده که منو به هم بریزه. موفق هم شده! دوباره فکر کردن و از سر گرفتم. دوباره و دوباره و دوباره...
داشتم دیوونه میشدم. بقیهاش چی؟ اگه خودشو نشون نمی ده چرا حداقل بازم نامه ای برام نمیفرسته؟
باید یجوری خودمو بهش نشون میدادم؛ اما، چجوری؟
بعد چند ساعت فکر کردن، گفتم شاید بهتره جوابشو بدم. نمیدونستم چجوری میتونم بهش برسونم اما، چمیدونم، فکر کردم بهتره انجامش بدم.
خودکار و برداشتم و پشت کاغذ نامه ای که خودش نوشته بود، شروع کردم به نوشتن:
سلام؛ راستش، نمیدونم چطور باید به نامه ای که برام نوشتی جواب بدم. اما فکر کنم باید تشکر کنم و ازت بپرسم تو کی هستی یا کجا زندگی میکنی. خوشحال میشم اگه جواب بدین چون من خیلی وقته اینجا
دیگه نتونستم ادامه بدم. چرا باید کسی که حتی منو نمیشناسه بهم جواب بده؟ چرا باید بهم نامه بنویسه؟ اصن اگه من نامه رو بنویسم هم، چجوری قراره نامه رو دریافت کنه؟ دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و توی همون حالت خوابم برد.
هر روز، داغون تر از دیروز، در حالی بیدار شدم که بدنم به طرز عجیبی درد میکرد. از جام بلند شدم، بدنمو کش دادم و سعی کردم دلیل سردرد عجیبمو متوجه بشم؛ اونجا بود که تمام اتفاقات شب گذشته یادم اومد، به جز یه چیز، نامه سر جاش نبود... .