آویشَن
آویشَن
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

به گرمی یک روز سرد زمستانی (۴)

هر روز، داغون تر از دیروز، در حالی بیدار شدم که بدنم به طرز عجیبی درد میکرد. از جام بلند شدم، بدنمو کش دادم و سعی کردم دلیل سردرد عجیبمو متوجه بشم؛ اونجا بود که تمام اتفاقات شب گذشته یادم اومد، به جز یه چیز، نامه سر جاش نبود... .



بیخیالش شدم. تا چند روز بعدش، سعی کردم اتفاقاتی که افتادم فراموش کنم. میدونی، وقتی توی روزمرگی هات یه تغییر ایجاد میشه، زمان برات به کندی میگذره. احساس خالی بودن می‌کنی. و این درحالی بود؛ که من کنترلی روی اتفاقاتی که دور و برم می‌افتاد نداشتم.

چند شب گذشت و من، نمیشد قبل از خواب به اون نامه فکر نکنم. یه شب که مثل همیشه داشتم فکر میکردم و از شدت خستگی، چشمام بسته بود، یه صدایی شنیدم. چشمامو باز کردم و با یه جفت چشم قهوه ای مواجه شدم که بالای سرم بهم زل زده بود و دستی که به سرعت اومد و روی دهنم قرار گرفت. منی که از ادامه پیدا کردن زندگیم قطع امید کرده بودم با تکون دادن دست ها و پاهام سعی کردم خودمو از زیر دستش بکشم بیرون. اون که واکنشمو دید؛ یه نگاه عصبی بهم انداخت و فقط گفت:«ساکت باش!»

منم بدون هیچ حرفی، دستامو به نشونه صلح بالا بردم و دیدم آروم دستشو از روی دهنم برداشت.

اون موقع بود که بلند شدم و تونستم کامل ببینمش. بر خلاف انتظارم، اون، یه دختر بود! بهش میخورد حدود بیست و پنج ساله باشه. لباسهای تیره قدیمی پوشیده بود. موهای مشکیش از زیر کلاهی که به لباسش وصل میشد و بالا میومد زده بود بیرون و با نگاهی ترسناک بهم خیره شده بود.

پرسیدم: اون نامه رو...

پرید وسط حرفم: «گفتم ساکت! بذار فقط من سوال بپرسم!»

-خب؟

-واقعا چیزی از اون نامه یادت نیست؟

-باید یادم بیاد؟ تو اون نامه رو نوشتی؟

یه نگاه عجیب بهم انداخت.

-هیچیِ هیچی؟

-یکم واسم آشناس! ببینم، باید یادم باشه؟

رفت سمت دیوار و با صدای بلندی گفت: گندش بزنن! و پاشو به دیوار کوبید. چند بار این کارو تکرار کرد. بعد، رو به من کرد و گفت: باید بریم. بعداً همه چیزو برات توضیح میدم. دستشو به سمتم دراز کرد و با چشماش بهم فهموند که دستشو بگیرم. دیدم دست دیگه اش رو برد توی لباسش و با یه گردنبند بنفش بیرون آورد. بعد گردنبند رو توی دستش گرفت و اونو بالا برد. دیدم گردنبند داشت از خودش نور تولید میکرد. نورش هر لحظه بیشتر و بیشتر شد تا اینکه کل دیدم با نور بنفش اشغال شده بود...



داستانرمان
I like you're eyes they're like the lights I see at night when I wanna die...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید