ویرگول
ورودثبت نام
آویشَن
آویشَن
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

سه داستان!(+چالش آویشنی?)

هیچ چی توی ذهنم نیست!
هیچ چی توی ذهنم نیست!

سلام به همه آویشنیای گل!

خوبین خوشین سلامتین؟

این پست قراره یکم طولانی بشه پس با من همراه باشید!




توی این چند روز، خیلی به آقا و خانم آویشن فکر کردم!!به هر حال، برای خلقشون زحمت کشیدم!

اما هر چی فکر کردم نتونستم یه داستان خیلی خوب بنویسم! ایده هام یا وسط داستان ته میکشید؛ یا از اولش خوب نبود!

اینجاست که یه ایده به فکر قهرمان داستان میرسه!!!

یه سر به دفتر یادداشت های چند سال پیش خودم زدم! گفتم شاید داستان قدیمی باشه که هنوز ناقص باشه و به قدری خوب باشه که بتونم ادامش بدم.(حق بدید داستان آقای آویشن رو بذارم کنار فعلا، چون درگیر کارام و ذهنم مشغوله امتحان و ایناس!)

سه تا داستان ناقص پیدا کردم از سه ژانر مختلف! هر کدوم به میزان متفاوت ناقص و هر سه قشنگ به نظر خودم! گفتم یه نظرسنجی بذارم و هر سه تا داستانو بنویسم تا جایی که کاملشون کردم و انتخاب رو بر عهده شما بذارم!

زیاده گویی نکنم! برووووووو برییییم!

کافه!
کافه!

داستان نامبر وان:

سه شنبه،13 ژوئن 2017، حمید

امروز خیلی عنق بودم؛ شاید دلیلش این بود که دیر رسیدم سر کار، شاید هم بخاطر بد اخلاقی که رئیس کافه باهام کرد؛ نمیدونم، شایدم حقم بوده! ساعتو کوک کردم تا ساعت دو بیدار شم که سر شیفت برسم؛ یکی هم نبود بهم بگه آخه بدبخت! آلارم گوشی مگه چه مشکلی داره که ساعت کوک میکنی؟! اون هم ساعتی که هفت، هشت سالی عمر کرده و چند تا باطری بیشتر از بقیه ساعتا سوزونده!

اونموقع که رئیس کافه دستش رو برد بالا تا بزنه تو گوشم، وایساد، شاید واسه پنج شیش ثانیه اما همون لحظه ها برام کافی بود تا از زیر دستش در برم؛ ولی نشد! نمیدونم چرا، ولی هر چقدر تلاش کردم نتونستم بدنمو حرکت بدم!حتی پلک هم نزدم، دستشو که آروم آورد پایین، فقط یه جمله از دهنش اومد بیرون:«گمشو بیرون.»


الان یه ایده ای به ذهنم رسید! چطوره شما هم اگه میتونید این داستان ها رو ادامه بدید و با تگ «چالش آویشنی» توی ویرگول قرارش بدید! موافقین؟! بریییییییییییم سراغ داستان دوم!!!



داستان دوم?
داستان دوم?


داستان سِکِند(!):

-میفهمین چی میگم؟! اصلا میتونین فکر کنین یا اون جادو فکرتون رو کنترل میکنه؟! این جادویی که داریم ازش صحبت میکنیم مگه همون جادویی نیست که اجدادمون چندصد سال پیش اونرو کنار گذاشتن تا یه زندگی جدید رو شروع کنن؟!

***

برای اینکه متوجه بشین از کدوم جادو صحبت میکنم باید برگردم به حدود دویست و هشتاد سال قبل، وقتی که زنی مرموز به نام اُوبازا، به مردم دهکده آیارنون، ورد ها و ترفند های جادویی رو یاد داد. از همون لحظه مردم برای راحت تر کردن کار هاشون از جادو استفاده کردن، برای بارور کردن دام هاشون و رشد دادن گیاهاشون. اما کم کم، اون جادو توی وجودشون اثر کرد. آروم آروم طی پنج شیش سال، اکثر مردم آلوده شدن. کسی که روحش به اون جادو آلوده بشه، قابلیت درک چیز هایی رو که در اطرافشون اتفاق میفته رو نداره. توهم میبینه و چون نمیتونه بخوابه؛ بدنش ضعیف میشه و آروم آروم یه گوشه میفته و میمیره...

***

من میگم، مشکل ما انسان ها اینه از گذشته درس نمیگیریم. حداقل یکم به ذهن خودتون فشار بیارید! ما گذشته بدی داشتیم و همه اش تقصیر اون زنیکه پیر، اوبازاست. اون ما رو بدبخت کرد، حالا دیگه نباید گول بخوریم؛ من اینو میگم:«جادو بی جادو... .»



داوستان سوم!!
داوستان سوم!!

یاسین، ببین، من واقعا نمیدونم تو سرت چی میگذره، فقط آروم بیا پایین، باشه؟ میتونیم... میتونیم با هم صحبت کنیم؟ نه؟ نظرت چیه؟! به من بگو، چـ چـه حسی داری؟ فقط الان لطفا به هرچیزی میخوای فکر نکن! باشه؟ هر کاری دوست داری بکن، فقط از اون بالا بیا پایین، به من بگو، صحبت کن، چی میخوای؟ چه حسی داری؟! یه چیزی بگو بفهمم میشنوی اقلاََ!

یاسین، روی لبه پشت بام اییستاده بود و دستانش را باز کرده بود؛ حدود ده دقیقه در همان حالت مانده بود، ناگهان دستانش را پایین آورد، یقه لباسش را بالاتر برد و دست هایش را در جیبش فرو برد و پاکت سیگار را بیرون آورد. به محتویات بسته نگاه کرد، سه تا! کافی بود. نگاهش را از الیاس گذراند که داشت خودش را میکشت تا او را از خودکشی منصرف کند. سیگار را روی لبش گذاشت. دوباره دستش را در جیبش فرو کرد. چشمش گرد شد، اما زود به حالت اول برگشت.

-فندک

-چی؟!

-فندک داری؟!!

الیاس، نگاهی به دیووُی انداخت. دیووی که تازه به خودش آمده بود دست در جیب فرو کرد فندکش را برای الیاس پرت کرد. الیاس انتظار سنگینی فندک را نداشت و نزدیک بود فندک را بیندازد. آن را لمس کرد و به جمجمه حک شده روی آن خیره شد. حس خوبی نداشت. متوجه یاسین شد که دستش را به سمت او دراز کرده و منتظر فندک است. فندک را در دست او گذاشت. یاسین بی درنگ سیگارش را آتش زد. به سمت سطح پشت بام چرخید و هر دو پایش را روی پشت بام گذاشت... .



خب، اینم از هر سه تا داستان، شرایط شرکت در چالشو دوباره میگم، فقط کافیه این داستانا رو ادامه بدید هر جوووری که مایلید، حتی میتونید داستان رو تغییرش هم بدید.

بعد از اینکه نوشتید، داستانو با تگ چالش آویشنی منتشر کنید، همین!

از هر کدوم از داستانا هم که خوشتون اومد، زیر همین پست بنویسین تا ادامش بدم!

یه❤ بذار، یه ? بنویس...

https://vrgl.ir/4b6uG
https://vrgl.ir/rTMZK
https://vrgl.ir/uaVP2


نظرسنجیآویشنچالش آویشنیداستانداستان کوتاه
I like you're eyes they're like the lights I see at night when I wanna die...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید