aydin shakoori
aydin shakoori
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

سفر بی انتها در قطار تنهایی

من یک مسافرم، با کوله‌باری که هر روز از این سو به آن سو می‌کشم. وقتی سوار قطاری می‌شوم که مسیری بی‌حد و مرز پیش رویش گسترده است، نگاهم به بیرون خیره می‌ماند؛ به بیابان‌های وسیع و شن‌هایی که با هر نسیم به رقص درمی‌آیند، جایی که تنهایی معنای واقعی خود را پیدا می‌کند. حرف‌هایی که در سینه‌ام گره خورده‌اند، در این خلوتی بی‌انتها زمزمه می‌شوند و زبانم را خشک می‌کنند. اینجا، در این سکوت، خود واقعی‌ام را می‌بینم؛ یک مسافر، در مسیری که از روشنایی به دل تاریکی بی‌انتها می‌رسد، از میان غم و شکست عبور می‌کند. سفری که هیچ اعتماد و هیچ هم‌سفری در آن نیست؛ تنها من هستم و سایه‌ام. آری، من معتاد به تنهایی خود شده‌ام.

مسافردلنوشتهداستان مندلنوشته کوتاه
چه زیباست وقتی تنها من می‌مانم و قلبم، و تنهایی که با نوک قلمم بر صفحه‌ی سفید دفتر نقش می‌بندد؛ گویی هر خط، زمزمه‌ای از دلتنگی‌ها و رویاهایم است که جان می‌گیرد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید