من یک مسافرم، با کولهباری که هر روز از این سو به آن سو میکشم. وقتی سوار قطاری میشوم که مسیری بیحد و مرز پیش رویش گسترده است، نگاهم به بیرون خیره میماند؛ به بیابانهای وسیع و شنهایی که با هر نسیم به رقص درمیآیند، جایی که تنهایی معنای واقعی خود را پیدا میکند. حرفهایی که در سینهام گره خوردهاند، در این خلوتی بیانتها زمزمه میشوند و زبانم را خشک میکنند. اینجا، در این سکوت، خود واقعیام را میبینم؛ یک مسافر، در مسیری که از روشنایی به دل تاریکی بیانتها میرسد، از میان غم و شکست عبور میکند. سفری که هیچ اعتماد و هیچ همسفری در آن نیست؛ تنها من هستم و سایهام. آری، من معتاد به تنهایی خود شدهام.