وقتی برگشتم به خانه، دوش گرفتم و نشستم پای کتابها.
گوشی را گذاشتم کنارم،
بیهدف.
بیانتظار.
با خودم گفتم: «اگه میخواست پیام بده، تا حالا داده بود.»
ساعت نزدیک ۱۱ شب بود که…
دینگ.
قلبم یهو بالا پرید.
انگار به جای ضربان، جهید.
نگاه نکردم.
ترسیدم.
ترسیدم که اشتباه باشد.
ترسیدم که نباشد.
ترسیدم که خیلی باشد.
بعد گوشی را برداشتم.
بازش کردم.
یک پیام جدید از تک ناشناسی که برایم آشنا بود.
فقط یک جمله:
امروز کتابخونه خیلی شلوغ بود… تو خسته به نظر میرسیدی.
انگار زمان برای چند ثانیه ایستاد.
انگار صدای نفسهایم از دور شنیده میشد.
من… امروز…
کتابخانه…
شلوغ…
و من خسته.
آهو درونم با شوک گفت:
صبر کن… یعنی امروز… دیدهت؟
کی؟
کجا؟
چطور؟
پس چرا نیومد؟
دستهایم لرزید.
نمیدانستم چه بنویسم.
اما بالاخره نوشتم:
تو… اونجا بودی؟
سه نقطهی typing ظاهر شد.
آرام.
آرامتر از همیشه.
بعد پیام آمد:
فقط یه لحظه. نمیخواستم مزاحمت بشم. فقط …دیدم که هنوز داری تلاش میکنی.
و قلبم…
درست وسط شبهای فرجه،
در سکوت خسته کتابها،
در میان بیخوابی و استرس…
یکهو گرم شد.
سه هفته سکوت…
و حالا این.
برای چند ثانیه فقط خیره شدم به پیامش.
انگار هیچ کلمهای پیدا نمیشد که حال واقعیام را توضیح بدهد.
خستگی، ناراحتی، دلخوری…
و از همه بدتر، همان حس بیپاسخ ماندن.
بالاخره تایپ کردم:
اگه بودی، چرا هیچی نگفتی؟ چرا نیومدی؟
چند لحظه سکوت بود.
نه سکوت معمولی.
سکوتی که معلوم بود طرف پشت صفحه، نفسش گیر کرده.
بعد typing ظاهر شد.
فکر کردم شاید نمیخوای ببینیم. داشتی درس میخوندی. مزاحمت نمیشدم.
من جواب ندادم.
عمداً.
بگذار بفهمد.
بعد از یک دقیقه، دوباره پیام داد:
به نظر میاد از دستم ناراحتی.
من، بدون اینکه زیاد فکر کنم نوشتم:
نه. فقط یاد گرفتم توقع نداشته باشم.
سه نقطهی typing…
سریعتر از قبل.
انگار دستپاچه شده باشد.
من نیومدم چون فکر کردم فاصله بهتره. بهخصوص وقتی دیدم شبی که پیام دادم… گیجت کرد.
چشمهایم روی صفحه ثابت ماند.
گیجم کرده بود؟
واقعاً این بود فکرش؟
نوشتم:
خب. دو هفته سکوت هم قطعا همهچیزو بهتر کرد.
این بار بیشتر منتظر ماندم.
میدانستم این جمله مینشیند.
میدانستم راه فراری ازش ندارد.
و بالاخره جواب آمد:
میدونم بد شد. میدونم باید یه چیزی میگفتم. ولی راستش… ترسیدم زیادی نزدیک شده باشم.
هیچچیز ننوشتم.
انگار سکوت من هم شده بود بخشی از مکالمه.
خودش باز ادامه داد:
اون شب… اون شب بعد شب بخیرت… نمیدونم چرا حس کردم بهتره کم بشم. شاید چون حس کردم زیادی راحت شدم. زیادی حرف زدم. و تو… چیزی نگفتی.
چشمهایم تنگ شد.
نوشتم:
اگه قرار بود غیب بزنی، میتونستی یک کلمه بگی. همین.
چند ثانیه بعد:
حق داری. گفتم که… خرابش کردم. ولی امروز که دیدمت… نمیتونستم پیام ندم. حتی اگه از دور. حتی اگه فقط چند لحظه.
سکوت.
بعد دوباره:
آهو… حرف بزن. نذار اینجوری بمونه.
نفس کشیدم.
نه از سر آرامش،
از سر همان دلچرکیِ جمع شده.
نوشتم:
تو دو هفته چیزی نگفتی. ولی انتظار داری الان حرف بزنم؟
سه نقطه…
قطع شد
سه نقطه…
باز ظاهر شد
انگار نمیدانست چه بگوید.
بعد بالاخره نوشت:
باشه. توضیح میدم. از اول. بدون اینکه چیزی قایم کنم.
ریتم تایپش آرامتر شد، سنگینتر.
اون شب که پیام دادم… حس کردم زیادی درگیر شدم. نه اینکه نخوام. فقط… نمیدونستم تو هم همین حد درگیر هستی یا نه..بعدش ترسیدم خودمو مسخره کنم. یا بهت فشار بیارم. گفتم شاید لازمه عقب برم تا… تا اگه تو هم خواستی، یه روز برگردی.
لحظهای مکث.
بعد:
ولی وقتی امروز دیدمت… فهمیدم اشتباه کردم. چون تو… خستهتر از اونی بودی که میشد بهت توضیح داد من چرا رفتم.
من دستم را روی صفحه نگه داشتم، اما نوشتن سخت شد.
ناراحتی هنوز بود.
ولی چیزی در لحنش…
کمی نرم کرده بود مرا.
و او انگار حس کرده بود هنوز جواب لازم دارد:
اگه اجازه بدی… اینبار نمیرم. نه بیخبر. نه بیصدا.
پیام بعدیاش، آرامتر و کوتاهتر بود:
فقط بگو باید چی کار کنم تا درستش کنم؟
هفتههای امتحان همیشه مثل یک تونل تاریکاند.
روزها شبیه هماند، چهرهها خسته، راهروها بوی استرس میدهند.
و در تمام این مدت، رادمهر را چندبار دیده بودمش.
نه زیاد، نه خیلی واضح…
فقط همان لحظههای کوتاهی که از جلسهی امتحان بیرون میآمدیم و جمعیت از درها بیرون میریخت.
او همیشه چند قدم آنطرفتر میایستاد.
نه جلو میآمد، نه صدا میزد.
فقط یک نگاه کوتاه…
نگاهی که انگار مطمئن نبود باید بایستد یا برود.
و من؟
من هم همیشه وانمود میکردم ندیدمش.
چشمم را میدزدیدم، یا با دوستهایم در مورد سوالها حرف میزدم.
گاهی هم گوشیام را خیلی تابلو بالا میآوردم و مثلا مشغول میشدم.
نه از روی لجبازی…
از روی زخمی که هنوز التیام پیدا نکرده بود.
هر بار که رد میشد، انگار یک چیزی در گلویش میلرزید.
انگار حرف داشت، اما نمیتوانست بگوید.
و هر بار من تصمیم میگرفتم هنوز وقتش نیست.
که زود است.
که باید بفهمد رفتن، اثر دارد.
و حالا…
آخرین امتحان.
هوا روشنتر بود، جمعیت سبکتر.
همه بعد از جلسه مثل سربازهایی که از جنگ برگشتهاند، نفسشان باز شده بود.
من همراه دخترها از ساختمان بیرون آمدیم؛ گرم حرف میزدیم، میخندیدیم، از سوالهایی که خراب کرده بودیم جوک میساختیم.
قرار بود جشن کوچکی بگیریم.
یک نفس راحت.
یک «بلاخره تموم شد.»
به کافهی دنجی رفتیم؛ همان که همیشه خلوت است، همان با صندلیهای چوبی و نور زرد که روی میزها میریزد.
پیتزا سفارش دادیم، با نوشابه مشکی، یک کم خندهی بیدلیل.
من سعی میکردم واقعا خوشحال باشم.
واقعا.
ولی گوشهی ذهنم هنوز…
همیشه یک نفر نشسته بود.
داشتم به دوستم میگفتم: «خدا کنه نمرههارو زود بدن، اعصابم نمیکشه…»
که ناگهان
درِ کافه باز شد.
اول نفهمیدم.
بعد صدای خندهی چند دانشجو آمد.
و بعد…
قدمهایی که انگار در گوشم آشنا شده بودند.
رادمهر وارد شد.
دل من؟
یک ضربه عجیب خورد.
نه از آنها که درد دارد.
از آنها که تن را گرم میکند.
اما وانمود کردم نمیبینمش.
محدثه گفت: «آهو؟ حواست کجاست؟»
گفتم: «همینجاست..»
اما او من را دید.
نگاهش لحظهای مکث کرد.
کمی جا خورد.
انگار فکرش را نمیکرد اینجا باشم.
یا شاید…
امیدوار بود.
گوشهی کافه نشست.
تنها.
یک میز آنطرفتر.
اما فاصلهاش…
از آن فاصلههایی بود که عجیب حس میشود.
نه نزدیک، نه دور.
نمیدانستم نگاه کنم؟ نکنم؟
دل کندم.
خندیدم.
با بچهها حرف زدم.
اما حقیقت این بود:
گوش من، چشم من، تمام وجودم…
متوجه او بود.
