احساس کردم نیاز دارم با کسی حرف بزنم اما نه درباره ی موضوعی مشخص درباره ی هرچیزی که اتفاقا افتاده و نیوفتاده و دل میخواهد اتفاق بیوفتد و نیوفتد،درباره ی گذشته حال آینده....
فقط دلم میخواد حرف بزنم و سبک شوم و بخندم همین! اما هرچقدر فکر کردم تا شاید کسی را پیدا کنم نشد که نشد!! پس تصمیم گرفتم بعد از یک ماه دوباره به ویرگول برگردم و اینجا چند خطی بنویسم و دوباره بروم پی کار خودم...
گاهی حس میکنم دردناک است آدمی به سن و سال من یک دوست یک انسان در زندگی اش نباشد تا با او حرف بزند از هرچیزی که دلش می خواهد بگوید اما خب زندگی همین طور نمی ماند روزی می آید که حتما کسی هست تا با او از هرچه و هرچیزی با خیالی آسوده حرف بزنم ....
خواستم بنویسم کاش اما می نویسم : خداکند همه چیز تا پایان شهریور به خیر و خوشی تمام شود و من از نو متولد شوم...
حتما کمی خستگی در می کنم و استرس و اضطراب را باید مدتی فراموش می کنم و بعد دوباره از نو شروع میکنم...
خوش به حال خدا که از همه چیز خبر دارد،خوش به حال خدا...