ویرگول
ورودثبت نام
آیلار خانُم
آیلار خانُمچَپَکی‌نویس
آیلار خانُم
آیلار خانُم
خواندن ۷ دقیقه·۶ سال پیش

برگ آخر دستمال توالت


یادم نمی‌آید با روانشناسم درباره چه چیزی صحبت کرده بودم. دو هفته می‌گذرد و در این مدت زندگی به تغییر دستخوش‌های بسیاری دچار شد. می‌بینید! حتما کلمات تغییر کرده‌اند و برای نشستن در کنار هم به توافق نمی‌‌رسند!

زندگی عجیب است، عجیب‌تر هم خواهد شد! این را با خودم می‌گویم و به سمت فاصله بین دو کوپه قطار می‌روم. آنجا تنها جایی روی کره زمین است که محصور می‌شوی تا رهایی پیدا کنی. راننده قطار گفت نمی‌توانید در قطار سیگار بکشید اما می‌توانید در فاصله جدا کننده دو کوپه سیگار بکشید. انگار که آنجا جزئی از قطار نباشد. راننده قطار گفت: ما معمولا هشدار می‌دهیم اما آنکه به چیزی عادت کرده باشد حتی برای گریز راهی به روی سقف قطار پیدا خواهد کرد! و با گفتنش حسی از ساختن یک جمله خلاقانه برای فرار از تمام ثانیه‌های ملالت‌بارِ راننده یک قطار بودن به صورت من کوبید.

راننده قطار! راننده قطار! اصلا به او چه می‌گویند؟ راننده قطار؟ یا مسئول قطار یا سواری دهنده قطار؟ سواری مانند سواری بر اسب‌ها! مانند آنها که 3 ایستگاه قبل‌تر در کنار علفزار دیده بودم. قهوه‌ای، مشکی، سفید! دروغ گفتم هیچ اسب سفیدی آنجا نبود چون اسب سفید فِسانه است. قبل‌ترها پاگنده می‌گفت چرا به افسانه، فِسانه می‌گویی؟ و من می‌گفتم: همینطوری. گویی که من مجبور باشم به هر پدرسوخته‌ای برای هر تصمیم کوچک زندگی جواب پس داده باشم! چرا کارت را عوض می‌کنی؟ چرا برای کارهایت پیج جداگانه نمی‌زنی؟ چرا با کسی اتحاد مزدوج تشکیل نمی‌دهی و با او زیر انتگرال نمی‌روی تا روی یک خط ممتد و بی‌نوسان، 5 سال بعد در مهمانی اعدادِ صحیحِ ملال‌آور از ناتوانی دود کردن یک نخ سیگار کلافه شوی؟

بعد من در درونم می‌پرسم پدرسگ‌ها آنوقت برای دود کردن یک نخ سیگار باید به کدام جداکننده کوپه‌ها مراجعه کنم؟ و کسی جوابم را نمی‌دهد چون هیچکس آنجا، درون من نیست.

آنجا خالی است مانند جداکننده کوپه‌ها.
هرازگاهی کسی برای دود کردن یک نخ سیگار و تزریق سرتونین می‌آید و ته سیگارش را درون من خاموش می‌کند و می‌اندازد و می‌رود. گویی که این درون صاحاب نداشته باشد. خب حقیقتا هم ندارد... کسی آنجا را خیلی وقت است که رها کرده و به بیرون گریخته است. کسی آنجا را رها کرده و به جداکننده کوپه‌ها آمده تا چیزی را بسوزاند. جداکننده کوپه‌ها یک محفظه تاریک و پر از تکان‌های شدید است. آدم مجبور است پاهایش را در دو طرف خط مرزی جداکننده کوپه‌ها بگذارد و هر لحظه احساس کند که دو کوپه در حال از هم گسیختن هستند. در پیچ‌های قطار گاهی یک پا بالا می‌رود و گاهی به سمت دیگر متمایل می‌شود.

مسخره‌ترین بخشش آمدن یک رهگذر شاشو است که برای خالی کردن مثانه بی‌مصرفش باید خلوت آدم را برهم زند و از میان جداکننده کوپه‌ها رد بشود. پیرمردی با لباس عربی قهوه‌ای، زنی با چادر سیاه و کسی با پیراهن بلند سفید. دروغ گفتم هیچکسی با پیراهن سفید آنجا نبود چون چنین شخصی فسانه است و این بار هیچ پاگنده‌ای وجود ندارد که مرا بازخواست کند. راننده قطار هم می‌آید و می‌رود و با نگاهش هیچ چیز نمی‌گوید. این اولین بار است که کسی با نگاهش هیچ چیز نمی‌گوید. 30 سال رانندگی قطار نباید زمان کمی باشد، او سال‌هاست به روبرویش چشم دوخته است و حتما این کویرها و دشت‌ها و آبادی‌های دورافتاده پر از کلمات او هستند. کلمه‌های تنهایی که در کنار هم آرام نشسته‌اند و دست هم را گرفته‌اند زیرا کسی صدایشان را نشنیده است و آنها جز یکدیگر کسی را ندارند.

باید این سیگار را زودتر تمام کنم چون تحمل یک نگاه دیگر، برایم امکان‌پذیر نیست. زن پیر چادری از کنارم رد می‌شود و نگاهش دنبالم می‌کند. می‌ترسم. به نظرم می‌آید که فهمیده باشد ظهر شنبه می‌خواستم خودم را از پشت‌بام پرت کنم و قبلش بعد از سال‌ها یک نخ سیگار کشیدم و بعد کشیدم و کشیدم و پرت کردن را فراموش کردم و حالا دارم بدهی خود به مرگ را در قسط‌های کوچک ولی مرتب و نخ به نخ می‌پردازم.

از جداکننده کوپه‌ها بیرون می‌آیم و به سمت راهرو می‌روم. دستم را به دیوارها می‌گیرم و مانند قایق بادی رنگی‌رنگی بی‌دلیلی که روی موج‌های اقیانوس شناور است، روی ریتم حرکت قطار به صورت مواج به سمت کوپه می‌روم. جلوی پنجره‌ای که روبروی کوپه ماست، می‌ایستم و به علفزار نگاه می‌کنم. درخت‌ها یکی دوتا از من دور می‌شوند و هیچ اسبی آنجا نیست. اسب‌ها وقتی نیستند کجا هستند؟ آیا کسی مراقب اسب‌های آزاد هست؟ اصلا به کسی که مراقب اسب‌های آزاد است چه می‌گویند؟ مراقب اسب؟ سوارکار اسب؟ تربیت‌کننده اسب؟

اسب‌ها همه‌شان می‌روند و می‌روند تا اینکه کسی با شلاق آنها را به توقف وادارد. بعد نیچه بیاید آنها را در آغوش بگیرید، برایشان گریه کند و بگوید: آه مادر من احمقم!

اما کسی برای قطارها اشک نمی‌ریزد. دوست داشتم دود سیگارم را حلقه کنم و بگویم: رفیق! این ماشینیزه‌ی گه همه‌مان را سوار بر یک مدفوع بزرگ بوگندو به فاضلاب خواهد برد. اما حقیقت ندارد. قطار ماشین است و آنچه ماشین است خود جزئی از سیستم است و آنچه جز سیستم است ماشین است و ماشین برای ماشین اشک نمی‌ریزد.

قطار عزیز کجا می‌روی؟ از این همه رفتن‌های بیهوده خسته نمی‌شوی؟ پاهایت کجاست؟ چه کسی پاهایت را آرام آرام می‌مالد؟
علفزار زیباست و نور خورشید شگفت‌انگیز می‌نماید تا اینکه ارتعاش باز شدن درهای کشویی کوپه کناری بیرون به گوش می‌رسد. سری از میان درهای کشویی کوپه کناری بیرون می‌آید و مادامی که سیگاری برلب دارد بدون اینکه تلاشی برای گشودن لب‌ها کرده باشد از لای همان روزنه کوچک باقی ماندۀ لای لب‌ها می‌گوید: لطفا در راهرو سیگار نکشید! سرم را برمی‌گردانم و برای لحظه‌ای روانشناسم را می‌بینم که در هیبت سیاه، درهای کشویی را محکم کشیده و می‌بندد. امتداد نگاهم قطع شده و روی شیشه‌های مات در کوپه ثابت می‌ماند.
متاسفانه از نیاوردن او به این سفر ناگزیر بودم و حال می‌بینم که از او ناگریزم!
او همه جا با من است، همه جا با من می‌آید و هیچ‌جا دست از سر من برنمی‌دارد. با او در یک کوپه سفر نمی‌کنم و به او اجازه داده‌ام زن زشتش را هم همراه بیاورد. البته من هیچوقت زن او را ندیده‌ام اما می‌دانم که زشت است. مطمئنم که زن یک روانشناس باید زشت باشد. نمی‌شود آدم روانشناس باشد، دردهای آدمی را بفهمد، زندگی‌ها را تیمار کند و همه چیز در زندگیش هم روبراه باشد! پس تاوان این همه خوشبختی را چه کسی ادا کند؟

من مطمئنم زن او زشت است و او هر روز از درد زشتی او که هیچ روزی تکراری نمی‌شود و از درد اخلاقیات ساختگی که مانع از رها کردن او می‌شود، به بیمارانش پناه می‌آورد و در هر بیمار به دنبال قطعه‌ای از خودش می‌گردد. بعد شبها قطعه‌ها را می‌برد خانه، شب که زن زشتش می‌خوابد آنها را پاورچین پاورچین به پذیرایی می‌آورد و روی پارکت‌های سرد و ساکت می‌چیند. بعد می‌گوید عه این اشتباه است! این قطعه متعلق به آن دختر موطلایی است! اسمش چه بود؟ به درک! چهارشنبه یواشکی سر جایش می‌گذارم!

نور زیاد شده و راهروی تگ و باریک قطار روشن می‌شود. برمی‌گردم، دشت است و سبز است و فراخ و تعدادی روانشناس در بیشه‌زار ایستاده‌اند، دست‌ها را پشت کمر قفل کرده با یکدیگر حرف نمی‌زنند و هرکدام تلاش دارد با سکوت دیگری را قانع کند روانشناس بهتری است. آه خدایا آنها از کون کدام فیل آسمانی افتاده‌اند که هر کدام ژستی جدید ساخته است و حتی هیچکدام نمی‌خواهد بنشیند و دست را زیر چانه بگذارد که مبادا اسپم شود و مجسمه متفکر رودن را بازسازی کند!

دلم می‌خواهد با شلاق در صورت روانشناسم بکوبم و بعد خودم را درآغوش بگیرم و گریه کنم و بگویم مادر من احمقم! آری این است سزای روانشناسی که دست خود را تا ماتحت در درونِ تاریک و خالی و متروک یک آدم فرو می‌کند.

قطار تکان شدیدی خورده و شیهه می‌کشد.فین فین کرده، برای لحظاتی می‌ایستد. خانواده عرب با عبای قهوه‌ای و چادر مشکی می‌خواهند پیاده شوند و باید از سر راه آنها کنار بروم.

اول چپ میروم، بعد خودم را به دیوار راست می‌چسبانم و مرد عرب نچ‌نچچ می‌کند.

چرا من هیچوقت نمیدانم به کدام سمت بروم و چرا من راهم را بلد نیستم؟ همیشه می‌روم و می‌روم و کج و چپکی می‌روم. چرا هیچوقت کسی راه را به من نشان نمی‌دهد؟ اصلا به نشان‌دهنده راه به آدمها چه میگویند؟ نشان‌دهنده راه آدمها؟ تربیت‌کننده آدمها؟ روانشناس آدمها؟

مرد عرب شکم گنده‌اش را مثلا جمع و جور کرده و در مسیر، خود را در حد غیرقابل اعتراضی به من می‌مالد. چرا ناراحت نمی‌شوم؟ چرا گریه نمی‌کنم؟ گویی همه چیز را از یاد برده باشم. نکند این نامش تعالی باشد و در این قطار روی خط ابدیت به سمت لحظه توحید می‌روم؟

زن عرب اخم میکند و حس می‌کنم که فهمیده باشد من نیز خسته ام. از وقتی فهمیده‌ام خسته ام، زندگی برایم راحت‌تر شده است. از هفته گذشته که قبول کردم خسته ام، زندگی....

(انگار من بلد نیستم متن‌ها را تمام کنم. انگار راه خوبی برای گریز از حقیقتِ پوچِ واهیِ درونِ خالی و سطحی خودم پیدا کرده باشم. انگار کسی آنجا درون من است که از هم می‌ترسیم...)

اسبقطارداستان
۱۷
۰
آیلار خانُم
آیلار خانُم
چَپَکی‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید