در کوچه ای خاکی ، جایی که حتی ریشه ها هم به استقبالمان نمی آیند، در پایان تاریکی روز میتوانی خانه ام را ببینی. خانه ای با درهایی سیاه و فرسوده و حیاطی که در باغچه اش خاطرات می رویند. میتوانی با بادی که درد را فریاد میکشد هم صحبت شوی. اما مواظب آن درخت کوچک آلبالو باش که زیر آن برگ های کم پشتش، دخترکی با موهای بلند به رنگ چشمان کلاغ های پاییزی، با تنهایی های خود بازی میکند. غم را رو به رویش گذاشته و از خشم سخن می گوید. سرما را به آن مهمانی کودکانه خود دعوت کرده و از فریاد ها می گویند. از فریاد و اشک هایی که مانند ابری بهاری روی خانه کوچکشان میبارد. به سویش قدم بردار و کنارش به درخت تکیه بده. اگر او را آرام در آغوش بگیری، در قلبت زمزمه می کند. از مادری زمزمه میکند که زیر سایه تنهایی و بی توجهی های مرد ، هر روز شکسته و شکسته تر می شود. از زنی برایت می خواند که هر شب کنار فرزند کوچکش می نشیند و اشک میریزد و با نفرت به آن چهره ای که گویی ورژن کوچک پدرش است چشم می دوزد. از زمان هایی که تنها راه چاره ای که میبیند در آغوش گرفتن آن زن شکسته است؛ اما می ترسد که فشار دست های سرد و کوچکش و غم آن چشم های ریز، مادر را برنجاند. اگر آن هنگام مادر را دیدی که دخترکش را برای ناهار صدا میزند، با او به آن خانه برو. اگر بروی میبینی که خانه تهی است. تهی از احساسات. محروم از آرامش و در سکوت گوش خراش محبت دستانت را گرم میکند. حالا به دیوار ها نگاه کن. سفید و خالی از امنیت. میتوانی خالی شدن یک چیز را در آن خانه احساس کنی. چیزی خالی که پدر نام دارد. به مرد بالای سفره نگاهی بینداز. گویی با عشق به خانواده اش نگاه میکند؛ اما تو میتوانی بی قراری را از آن چشم های سبز بخوانی. میخواهد برود و فرار کند. از اجبار محبت به زنی که با تمام وجود پای او ماند و او حتی صدای شکستنش را نشنید ، متنفر است. در آن سکوت طولانی گویی سال ها می گذرد . دختر جوانی با کتاب هایی در دست کنار در منتظرت است. همان دخترک زیر درخت آلبالو. لبخندی روی لب دارد و آرام با تو به سوی کتابخانه قدم میزند. در قد هایش فرار را احساس میکنی. همان خواستار فرار پدر. گویی میخواهد دیگر در آن خانه نباشد. کتابخانه برایش خانه ای امن است. هیچ کتابی او را از عشق محروم نمیکند. مجبور نیست برای تسلی دادن به کتابی از بزرگ ترین قهرمان خود متنفر شود. کتاب ها او را مقصر جلوه نمی دهند. کتاب ها به او احساس کم یا اضافه بودن نمی دهند. دختر جوان کتاب را آرام باز کرده و شروع میکند به خواندن. میخواند و میخواند. این خواندن سال ها طول میکشد. حالا میتوانی در چشمان دخترک خستگی را ببینی. آن دختر کنارت، روی فرش قرمز یک اتاق کوچک زانو میزند، آهنگ مورد علاقه ات را می پرسد. کتابی که بیش از سه بار خوانده ای و به ژرف چشمانت خیره می شود. دستانت را میگیرد و تمام زندگی ات را از دستانت میخواند. به تو عشق و محبت نشان میدهد. حتی درباره رنگ احساساتت از تو می پرسد. سوال هایی جزئی و گویی بی مورد از تو. چون میخواهد تو را به خاطر بسپارت. شاید چون کسی او را به خاطر نسپارده است. میخواهد عشقی را که نمی تواند به خود دهد را نثار تو کند. لطفا دستان او را بگیر و آرام مانند قبل در آغوش خود غرقش کند. به او بگو که زیباست. به او بگو که دوست داشتنی و کافی است. درباره ی زندگی با او صحبت کن. درباره آینده. آرزو و رویا هایش. دلیل اشک ها و خنده هایش. لطفا برای اولین بار به او عشق بده.