مرا ببخش عزیزکم. قسم به مو های سیاهت ، قسم به چشم های غمناکت من دوستت داشتم؛ اما روزگار نشانم داد که چقدر برای دوست داشتن تو ساخته نشده ام. من ترسو تر از آن بودم که به تو عشق بورزم.
عزیزکم. مرا خوب میشناسی . من هرگز دروغ نگفتم . هرگز تلاش نکردم زندگی ای غیر واقعی برایت بسازم...آه عزیزم...نه ! تو مرا نمی شناسی. تمام آن رویا های زیبایی که برایت تعریف می کردم دروغی بیش نبودند...من بزرگترین دروغگوی زندگی تو بودم . من به تو امید دادم و سپس شکستم روح لطیفت را. چقدر از خود ، از وجودیتم شرمسارم. چقدر که از خود ، از تمام قول های پوچی که به تو دادم متنفرم. آیا میتوانی مرا ببخشی؟ میتوانی چشم بر روی تمام بدی هایی که در حقت کردم بگذاری و مرا دوباره مانند قبل دوست بداری؟...
نه! میدانم جوابت یک "نه!" بزرگ است. میفهمم. من لایق بخشش نبودم و نیستم و هرگز نخواهم بود. من انسان وحشتناکی بودم برایت. اما بگذار برایت تعریف کنم که چه بر من ، بر ما ، گذشت.
من در سیاهچالی بی انتها گم شده بودم . با هر قدمی که بر میداشتم ، می شکستم و روحم خونریزی میکرد. چشمانم سال ها میشد که نوری را لمس نکرده بودند. و تنم...و تنم سرد بود؛ سرد ، خسته و بی تمام. من در آن سیاهچاله کوچک و بی انتهای خود میلیون ها بار مرده بودم. جسدم پوسیده و بوی جنگلی سوخته را میداد اما بعد در آیینه غریبه ای را میدیدم که برای نجات من نیامده بود. آن غریبه من میشدم و دوباره مرگی بی پایان را تجربه میکردم. سال ها تلاش کردم در آن تاریکی بی کران زخم هایم را ترمیم کنم؛ اما هر بار چسب زخم می زدم روی روح بی سر ام. عزیزکم من خود خود را از دست داده بودم. من خود را کشته و دفن کرده بودم. خود را در خانه ای پوشالی به آتش کشیده بودم. من خود را در اقیانسی از سیاهی ها غرق کرده بودم. چطور می توانستم تو را نجات دهم؟!...نجات دهنده در آیینه نبود...
_نامه ای به خود...یا هر کس دیگری که این را میخواند