حال که دارم این متن را مینویسم:
دنیای بیرون، در یک لحظه به تالاری مجلل بدل شده است. یک چشمم خیره به رقصِ دانههای درشت برف است که با وقار فرود میآیند، و چشم دیگرم بر بومِ سپیدِ کاغذ، داستان میبافد. گوشهایم نیز در حال شنیدنِ نجوای عظیم فرود آمدن آن رحمت بینظیر هستند؛ صدایی که نه غرش است و نه سکوت، بلکه آهنگِ خلقت است که بر کالبدِ سردِ جهان مینوازد.
آخ که چقدر خوشحالم و در پوست خود نمیگنجم!» حال که بحث برف ،و باریدن آن بر سر پولدار و فقیر است، خوب است افسانه ای را برایتان بازگو کنم. کسی چه میداند شاید این داستان، برای اینکه در شب یلدا از دست بچه های فامیل راحت شوید ایده خوبی برای تعریف در شب بلند سال باشد.
در دیار دیرین «خورآباد»، دو همسایه بودند؛ یکی خواجهمهر، مردی از فراوانی و مکنت، و دیگری سعدینژاد، مردی از صنعت و سادگی.
در نخستین صبح زمستان، که آسمان با رگباری از بلورهای درشت و سپید پوشیده شد، این برف، نه رحمت عادی، که سنجشِ روح بود.
خواجهمهر، در عمارتِ سنگی و سترگ خویش، از دیدن بارِ سفید بر بام وحشت کرد. او فوراً نوکران را فرستاد تا برف را بفرستند و دور کنند؛ اما با هر تل برف که زدوده میشد، دیوارهای خانه سردتر میگشتند و گرمای درون، از سرما گریزان میشد. او از پذیرشِ آنچه بر بامش نشسته بود، گریزان بود.
همزمان، سعدینژاد، در کارگاه کوچک خود مشغول ساختن تنوری سفالی بود. برف، همچون شنلِ مهربانی، بر شانههای او و بر گِلِ تنور مینشست. او نه برای زدودن، بلکه برای تحمل و هماهنگی با آن کوشید؛ گرمای دستانش با سرمای بیرونی در نبردی نبود، بلکه در یک رقص آرام قرار داشت.
هنگام غروب، صدایی که از وزش باد برآمده بود، زمزمه کرد: «ای خواجهمهر! تو از حضورِ مهمانِ آسمان گریختی و سرمای درون را مهمان ساختی. ای سعدینژاد! تو آن بارِ سنگین را بر شانههایت پذیریستی و با گرمای کوشش، آن را به بخارِ برکت بدل نمودی.»
دانستند که برفِ حکمت، نه بر وسعتِ کاخها نظر دارد، نه بر فقرِ کورهها؛ بلکه میزانِ توانایی انسان برای پذیرش آنچه تقدیر بر سرایش میبارد، معیارِ سنجشِ اوست.

برای این متن یک عنوان زیبا بنویس