
امروز مادرم گفت: «آیما بیا کمکم کن که این هستههای زغال اخته رو دربیاریم.» با شوق کنارش نشستم و شروع کردیم به بیرون کشیدن آن قلبهای سنگی این میوه خوش مزه. بعد از مدتی، وقتی همه هستهها جدا شد، مادرم با دقت شکر دانهسفید را به ازای هر کیلو زغال اخته ، حدود ۸۰۰ گرم، اضافه کرد و مخلوط کرد.
سپس در قابلمه را گذاشت تا زغال اخته ها آب بیندازند. بعد از چند ساعت، قابلمه روی گاز رفت و کمی آب هم به آن اضافه شد. مادرم مرا مسئول مراقبت از این مربای خوشمزه کرد و گفت: «حواست باشه، هر موقع جوش آمد، سریع به من خبر بده.»
همین که به مربا خیره شده بودم، ناخودآگاه یاد روزهایی افتادم که خانهٔ مادربزرگ، پناهگاه امن ما بود. به بهانهٔ درست کردن ترشی و مربا جمع میشدیم، دور از استرس و تکالیف مدرسه و کار شروع میکردیم به بازی «گرگم به هوا». یادم است، همیشه من اولین نفری بودم که میباختم و شروع به گریه میکردم، اما آنها هیچ توجهی نمیکردند و همین باعث میشد که بغضم عمیقتر شود.
یا حتی آن زمان که در کوچه با یک توپ پلاستیکی سفید و آبی که تمام دنیای ما بود، بازی میکردیم و از ته دل میخندیدیم. یا آن لحظات که صدای دانههای باران، آهنگ دلنوازی میزد و بوی خاک بارانخورده، روح را جلا میداد.
یاد وقتهایی که شب یلدا فرا میرسید و ما دور کرسی مینشستیم و در دستانمان قاچهای هندوانه بود؛ شروع میکردیم به گفتن داستانهای عجیب و غریب، از جن و پری بگو تا سیمرغ و مرغ آمین...
در همین حال و هوای غرق شدن در خاطرات بودم که صدای مادرم از آشپزخانه آمد: که میگفت ۴۰ دقیقه گذشت چرا هنوز جوش نیومده؟