دوستان عزیزم، پس از یاد گرفتن یک مهارت یا هنر شما سه راه برای بهرهگیری از آن دارید. یک: خودتان انجامش دهید. دو: تدریسش کنید. سه: منتقدش شوید.
اگر دو راه اول را برگزینید، توشهی دنیا و اخرتتان را میبندید؛ لیکن کافیست سومی را انتخاب و خودتان را بدبخت دو عالم کنید!
شاید باورتان نشود؛ اما مردم رسما چیزی به نام "منتقد" نمیشناسند، چه برسد که بخواهند او را صاحبنظر و متخصص بپندارند! احتمالا در لغتنامه ذهنیشان نیز به عنوان معادل این واژه چنین تعریفی وجود دارد:
- همان بیکارِ فضولِ عقدهایِ بیسواد که بیخود از ما ایراد میگیرد!
یعنی اگر خدایی نکرده مثل من سرتان به سنگ بخورد و سراغ این پیشه بروید، بین نقد حرفهای شما در باب ابتذال و کلیشهی یک فیلمنامه و نظرات زیبای صغری خانم همسایه دربارهی همان فیلم هیچ توفیری نمیبینند. نمیخواهم بازترش کنم؛ ولی بزرگواران کلاً اینطوریاند که:
- طرفدارم رو دارم، جیب تهیهکنندم هم پره، نظرت رو برای خودت نگه دار!
ولو یک چیز بیش از هر رفتاری سبب رنج است. اینکه ملت جدی جدی باورشان نمیشود شغل ما نقد کردن میباشد و به علت حوصلهسررفتگی مضمن ازشان ایراد نمیگیریم و با جملهی "مگه کسی نظر تو رو خواست؟!" کل حرفهمان را پودر میکنند. باور بفرمایید خود اصغر فرهادی هم وقتی فیلم میسازد نمیرود یقهی فراستی را بگیرد و بگوید عسیسم بیا و با خاک یکسان کن و خود فراستی این کار را انجام میدهد. تنها نویسندهای که دست به این کارها میزند خانم طاهره مافی است که خودش همان اول کار سرنوشتش را پذیرفته و به منتقد ندا داده: خردم کن! ویرانم کن!
دستش هم درد نکند؛ اما اگر شما مثل ایشان نویسندهی با لطف و محبتی نیستید و اسم اثرتان را نمیذارید "نقدم کن!" دلیل نمیشود ما هم نکنیم!
در آخر برای اینکه بهتان نشان دهم نقد چه اهمیت مهمی در جامعه دارد مثالهایی میزنم. کلاس اول که بودم املایم عالی بود؛ ولی جای گوسفند مینوشتم "گوسوند". معلم بیچاره نخست تصمیم گرفت نمرهای کسر نکند و ایرادم را به رویم نیاورد تا سرخورده نشوم. خلاصه انقدر گفت "ف" که زبانش مو درآورد و روز از نو و گوسوند از نو! عاقبت روزی طاقتش طاق شد و "ف" اش را ساندویچ کرد. گذاشتش لای یک "صاد" و "ر" و شد صفر. هم من آدم شدم هم گوسوندهایم گوسفند. تدریس بدون نقد همانقدر بیبهره است که به یک دانشجوی پزشکی روی کاغذ عمل جراحی قلب باز یاد بدهی. حتی در دنیا واقعی اگر بروی تا صبح هوار بزنی کلیشه نساز ته تهش از طرف یک منوچهر هادیای چیزی درمیآید و باید حتما اثر خودش را دستت بگیری و بگویی فیلمهای آبدوغخیاریاش را جمع کند تا تازه بفهمد کلیشه چیست و بشود کریستوفر نولان.
اعلیحضرتها در عید هزار و چهارصد و سه شمسی هستیم و اکنون حتی خلیفهی عباسی دست از کدورتها شسته و خوارزمشاهیان را به رسمیت میشناسد؛ پس امیدواریم شما نیز سرانجام جامعهی نقد را به رسمیت شناخته باشید و با آنان مثل فامیل فضولی که از زندگی شخصیتان ایراد میگیرد رفتار نکنید.
تا درودی دیگر بدرود!