سوسیس داغ، کاملا آغشته به سس قارچِ کمی تند و خردلی ملایم بود. در میانه سوسیس، پنیر گودا در حرارت کاملا آب شده بود و ترکیب طعمی عالی با سوسیس درست کرده بود. روی مانیتور فیلمی از Wes Anderson در حال نمایش بود با آن قاببندیها و ترکیب رنگ فوقالعاده که دلت میخواست هر پلان را اسکرین شات بگیری و مثل تابلو نقاشی به دیوار آویزان کنی.
صدای باران از پنجره به گوش میرسید و نسیم خنک بهاری پردههای حریر سفید را کمی تکان میداد. من روی کاناپه نرم و گرم خانهام در حالی که پیراهن نخی لطیفی به تن داشتم و روبروی تلویزیون بودم زیر نور ملایم زرد رنگی لم دادهبودم کاسهای از خوراک سوسیس در دستم بود. روی میز هم بطری نوشیدنی دلخواهم به همراه لیمو و اسپرایت قرار داشت.
حداقل در 20 سال گذشته همین کافی بود تا پنجشنبه غروبی فوقالعاده لذتبخش داشته باشم و همیشه میدانستم بقیه عمرم هم به محض فراهم شدن همین سور و سات میتوانم غرق در لذت شوم.
اینبار اما هیچ احساس لذتی در میان نبود. احساس ناراحتی هم در میان نبود، حتی خشمی هم نبود. سهشنبه هم همین اتفاق افتاد، وقتی جوش سرسفید بین دو ابرویم را فشار دادم تا مایع کِرِمی شکل درونش کاملا تخلیه شود، هیچ حسی نداشتم، در حالی که برای من که پوست خیلی خشکی دارم لذت یک جوش درست و حسابی و رسیده، معادل مدتها انتظار است.
حالت بیحسی! چطور ممکن بود چنین مصیبتی به سرم بیاید.
در همین فکرها بودم که پلکهایم در اثر چربی سوسیس و اثرات نوشیدنی سنگین شد. نمی توانستم مقاومت کنم. کوسن را زیر سرم گذاشتم پتو کاناپه را تا گردن رویم کشیدم، روی شانه راست چرخیدم، زانوهایم را در بغل گرفتم و در خوابی گریزناپذیر فرو رفتم.
خواب دیدم که در پیست دو هستم. تنهای تنها در نقطه شروع.
در حالت استارت و کاملا آماده قرار گرفتهام. سوت آغاز زده میشود. من شروع به دویدن نمیکنم. در حالت استارت میمانم. چیزی که آن را نمیبینم، نمی گذارد بدوم. کمکم پاها و کمرم درد میگیرند. باز هم نمیدوم حتی از حالت استارت هم خارج نمیشوم. درد تبدیل به گزگز و بعد بیحسی میشود و من همانطور بدون تغییر میمانم.
از خواب بیدار میشوم. «مکس فیشر»از توی صفحه تلویزیون میگوید:«حدس میزنم فقط باید کاری را پیدا کنی که دوست داری انجامش بدهی و بعد... تا آخر عمرت انجامش بده.»