ویرگول
ورودثبت نام
آزاد حلوی
آزاد حلوی
آزاد حلوی
آزاد حلوی
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

مرگ، این یادآورِ زندگی- به بهانه‌ی آتش‌بس میان ایران و اسرائیل

آتش بس
آتش بس

آتش‌بس اعلام شده. خبری که نفس‌ها را برای لحظه‌ای آرام‌تر می‌کند. اما چه زود، همین نفس‌های آرام ممکن است فراموش کنند که تا چند ساعت پیش، جهان در آستانه‌ی فاجعه‌ای بزرگ‌تر ایستاده بود. انگار تجربه‌ی ترس، در حافظه‌ی جمعی ما کوتاه‌عمر است؛ گویی مرگ فقط وقتی صدا دارد که نزدیک است، و وقتی دور می‌شود، خاموشی‌اش را با خیال امنیت اشتباه می‌گیریم.

اما مرگ واقعیتی‌ست که هرگز دور نیست، حتی اگر سایه‌اش را نبینیم.

وقتی مرگ نزدیک می‌شود، چه در ما بیدار می‌شود؟

در لحظه‌هایی که خطر مرگ، حتی به‌صورت جمعی یا نمادین، به ما نزدیک می‌شود،همانند آنچه در روزهای اخیر میان ایران و اسرائیل رخ داد،بسیاری از ما حس‌هایی متناقض را تجربه می‌کنیم: ترس، اضطراب، نوعی دلتنگی، و در عین حال، اتصال عمیق‌تری به زندگی. این تجربه‌ی جمعی چیزی بیش از یک واکنش روان‌شناختی است؛ نوعی بیداری هستی‌شناختی‌ست.

مرگ، ذهن را رها نمی‌کند، اما مهم‌تر از آن، بدن را بیدار می‌کند. ما ناگهان جسم‌مان را بیشتر حس می‌کنیم. ضربان قلب، تنگی نفس، صدای اخبار، و نگاه‌های نگران اطرافیان، همگی ما را به بدنمندی‌مان آگاه می‌کنند. ما، این موجودات اغلب گرفتار در افکار و رویاهای آینده، ناگهان به اکنون پرت می‌شویم—به این لحظه، به این تن، به این جان.

و شاید برای نخستین بار پس از مدت‌ها، بفهمیم «جان شیرین» یعنی چه.

فراموشی، بازگشت به بی‌حسی؟

اما وقتی خطر می‌گذرد، اغلب چیزی در ما می‌میرد: آگاهی.

ما به زندگی عادی برمی‌گردیم، اما با سرعتی چنان زیاد که آن آگاهی عمیق را پشت سر جا می‌گذاریم. گویی حافظه‌ی ما از مرگ، حافظه‌ای کوتاه‌مدت است.

و این، خطری دیگر است. فراموشی مرگ، فراموشی زندگی است. فراموشی شکنندگی هستی، ما را دوباره در توهمِ مصونیت، در روزمرگیِ توخالی، در قضاوت‌های شتاب‌زده و در خشونت‌های بی‌صدا گرفتار می‌کند. ما دوباره به بی‌حسی برمی‌گردیم، و چیزی را از دست می‌دهیم که شاید گران‌بهاتر از جان باشد: درک قدر لحظات.

هایدگر در هستی و زمان می‌نویسد که انسان تنها موجودی‌ست که آگاه است از اینکه روزی نخواهد بود و با این آگاهی، هستی‌اش را می‌سازد.

اما فرهنگ ما، سرگرمی‌ها، خبرها و حتی آرزوها، مدام ما را از این آگاهی دور می‌کنند. ما با مصرف، با توهم کنترل، با انکار پیری و ضعف، و با پروژه‌سازی بی‌پایان، مرگ را به بیرون از آگاهی‌مان پرتاب می‌کنیم.

اما نتیجه‌اش چیست؟ روزهایی انباشته از بی‌معنایی. روابطی سطحی. جهان‌هایی تهی از حضور. فراموشی مرگ، ما را به فراموشی زندگی می‌برد.

چرا فکر کردن به مرگ را منفی می‌دانیم؟

در بسیاری از فرهنگ‌ها، فکر کردن به مرگ نوعی بدیمنی تلقی می‌شود. گویی اگر درباره‌اش سخن بگوییم، دعوتش کرده‌ایم. اما این ترس، خود زاییده‌ی ناآگاهی است.

اندیشیدن به مرگ، اگر نه با وسواس بلکه با آگاهی همراه باشد، یکی از انسانی‌ترین و بیدارکننده‌ترین اعمال ماست.

همان‌گونه که سنکا، فیلسوف رواقی می‌گوید: «آموختن چگونه مردن، آموختن چگونه زیستن است.»

مرگ آینه‌ای‌ست که ما را به هستی بازمی‌گرداند. اندیشیدن به آن نه نفی زندگی، که تأیید عمیق‌تر آن است. هر بار که مرگ را به یاد می‌آوریم، قدری از بی‌اعتنایی، خشونت، و بی‌حسیِ روزمره در ما ذوب می‌شود.

در روان‌شناسی کلاسیک، مکانیزم‌هایی همچون انکار، فرافکنی، و گسست برای فاصله‌گرفتن از اضطراب مرگ شناسایی شده‌اند.

ارنست بکر در کتاب مشهور انکار مرگ می‌نویسد که بخش زیادی از فرهنگ بشر برای پوشاندن واقعیت فناپذیری ساخته شده است. از افسانه‌ها و دین گرفته تا معماری و امپراتوری‌ها، همه تلاش‌هایی‌اند برای فرار از پذیرش مرگ.

اما در سنت‌هایی همچون بودیسم، اندیشیدن به مرگ تمرینی برای بیداری تلقی می‌شود.

بودا می‌گوید: «هر روز که بیدار می‌شوی، به مرگ بیندیش. نه برای ترس، که برای رهایی.»

در این نگاه، مرگ نه تهدید، که چراغی برای روشن‌کردن تاریکی ناآگاهی است.

 بدن، مرز نهایی تجربه

مرگ ما را به بدن‌ خودمان بازمی‌گرداند. تجربه‌ی بدن، تجربه‌ای اگزیستانسیال است؛ یعنی تجربه‌ای که با بودن ما در جهان گره خورده. وقتی صدای آژیر خطر را می‌شنویم یا از دور صدای موشک یا انفجار را می‌شنویم،حتی از پشت صفحه‌ی تلویزیون،بدن ما واکنش نشان می‌دهد: دست‌هامان می‌لرزند، گلوی‌مان خشک می‌شود، و نفس‌مان تنگ. این بدن ماست که پیش از اندیشه، به یادمان می‌آورد: زنده‌ایم. و همین بدن است که روزی، ما را ترک خواهد کرد.

در جهانِ مملو از انتزاع، تکنولوژی، و جنگ‌های بی‌پایان، ما نیاز داریم تا دوباره به بدن خود و بدن دیگران بازگردیم بدن کودکی در غزه، مادری در تل‌آویو، یا سربازی در مرز. همه، بدن‌هایی دارند شکننده، آسیب‌پذیر، و با حق زیستن.

در جنگ، بدن‌ها اولین قربانی‌اند. مهم نیست کدام طرف ایستاده‌ای؛ بدن تو، بدن مادر آن‌طرف مرز، بدن سربازی جوان که نمی‌دانست چرا می‌جنگد، همه زنده‌اند و آسیب‌پذیر.

وقتی بدن‌ها را ببینیم، از انتزاع فاصله می‌گیریم. نمی‌توانی چشمان دخترک یمنی یا سرباز اسرائیلی را ببینی و هنوز با خیال آسوده آرزوی مرگ دیگری را بکنی. بدن‌ها، ما را به اشتراک انسانی پیوند می‌زنند.

چرا باید همیشه مانع جنگ باشیم—حتی وقتی خود در خطر نیستیم؟

اگر مرگ، جان انسان را چنین گران‌سنگ می‌سازد، پس هر جنگی،حتی آنکه از ما دور است،باید مسئله‌ی ما باشد. مرزهای جغرافیایی، ملیت، مذهب یا ایدئولوژی، هیچ‌کدام نباید باعث شوند که نسبت به مرگ دیگران بی‌تفاوت باشیم.

سنکا می‌گوید: «زندگی کوتاه نیست؛ ما آن را کوتاه می‌کنیم.»

جنگ، دقیقاً یکی از راه‌هایی‌ست که ما با آن زندگی را کوتاه، تهی، و بی‌معنا می‌کنیم—حتی وقتی خود در آن نمی‌میریم.

در جهانی که تصاویر جنگ با چند کلیک به ما می‌رسد، بی‌تفاوتی دیگر نه بی‌خبری که انتخاب است. و این انتخاب، گاه در خشونت خاموش روزمره تکرار می‌شود: در قضاوت‌هامان، در آرزوهای انتقام‌جویانه‌مان، و در توجیه‌کردن کشتارِ آن‌سوی مرزها.

جنگ هرگز تنها مسئله‌ی سربازان و سیاستمداران نیست. جنگ مسئله‌ی انسان است. مسئله‌ی بودن است. و بودن، همواره با مسئولیت همراه است.

پایانی برای فراموشی: دعوتی به حضور

شاید آتش‌بس، به معنای پایان نباشد. شاید صرفاً مکثی باشد در میان طوفان. اما این مکث می‌تواند فرصتی باشد برای اندیشیدن، برای نگاه کردن به چشمان خودمان، برای بازخوانی معنای زندگی.

بیایید این‌بار فراموش نکنیم. این‌بار آگاهی را حفظ کنیم. اجازه ندهیم ترس، تنها هنگام خطر بیدار شود و پس از آن، دوباره در خواب روزمرگی فرو رود.

اندیشیدن به مرگ، نه نفی زندگی بلکه ژرف‌ترین صورت عشق‌ورزیدن به آن است. تنها وقتی مرگ را به رسمیت بشناسیم، می‌توانیم شجاعت زیستن را در خود بیابیم.

مرگ، نه پایان زندگی بلکه بُعدی پنهان از آن است. آن را به یاد بیاوریم، نه با وحشت، بلکه با احترام. و شاید در این یادآوری، راهی به سوی صلح، به سوی زیستن انسانی‌تر، گشوده شود.

پس شاید پرسش نهایی این باشد:

آیا ما، پس از آتش‌بس، به زندگی بازمی‌گردیم—یا فقط به عادت؟

مرگفلسفهمعنای زندگیجنگاسرائیل
۲
۲
آزاد حلوی
آزاد حلوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید