azam
azam
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

خواب

1. دو روز پیش داشتم دنبال بلیط میگشتم. دستور تخلیه خوابگاه و بازگشت دانشجوها به شهرشون رو داده بودن. نبود. نه اتوبوس نه هواپیما. به مامان زنگ زدم و تونستن توسط همکارش یه جا برام پیدا کنه. رفتم ترمینال و گفتم فلانی ام گفتند برو تکِ جلو بنشین. اتوبوس پر شد. راه افتادیم. کمک راننده مدام با تلفن حرف می‌زد چند نفر وسط راه سوار کرد. همه روی پله ها نشسته بودند. سکسیسم به نفعم عمل کرده بود و من به جای روی پله روی صندلی وی ای پی نشسته بودم. حالم از خودم به هم خورد.

2. ساعت 8 صبح رسیدم خونه. دیشب خیلی خوب و راحت نخوابیدم. روی کاناپه خوابم برد. مرز رویاپردازی های خودم و خواب های ناخودآگاه یادم نیست. آقای ایکس را دیدم که با هم حرف می‌زنیم. کوثر را دیدم. خانم خیاط را دیدم که می‌گفت لباس هایت برای عید آماده نمی‌شود دختر جان کمی بجنب. خودم را دیدم که را همیشگی دانشگاه را گم کرده بودم و کوچه ها مدام تنگ تر و غریبه تر می‌شدند، هوا هم تاریک تر. می‌دانستم مامان در دانشگاه منتظرم است. این را هم می‌دانستم که با تاریکی هوا نگرانی‌‌اش تصاعدی افزایش می‌یابد. وسط کوچه ها میدویدم به دنبال نشان آشنایی که نبود. بعد وسط خانه خودم را پیدا کردم. مامان و بابا سرکار بودند. خوابم برده بود و ساعت یک و نیم بیدار شدم. دیدم وضعیت خانه (که خانه ما نبود)، نا به سامان است و غذا حاضر نیست. تا نیم ساعت دیگر هردویشان می‌رسیدند. سریع بلند شدم به غذا درست کردن. عجله داشتم و حواسم سرجایش نبود. هر کار را باید چند بار انجام می‌دادم تا به نتیجه دلخواه برسم. مثلا شماره مامان را گرفتم. اشتباه بود. به جای 11 رقم 9 رقم داشت. دوباره گرفتم. دوباره اشتباه بود. بلند برادرم را صدا زدم که بیا و این شماره را بگیر. نیامد. با همان دعوا و سروصدا و عجله دویدم دنبالش. دیدم با پسرِ همسایه مشغول بازی‌ است. دست پسر همسایه را کشیدم بردمش بیرون خانه. تازه فهمیدم خانه آپارتمانی است. برادرم که از حرکات من شوکه بود همانجا صاف ایستاده بود. داد زدم شماره مامان را بگیر و خودم دویدم به ادامه پختن غذا. گوشی موبایلم زنگ خورد. بیدار شدم. فهمیدم تمام آن صحنه های وحشتناک در خواب بوده. خدا را شکر کردم. تلفن را جواب دادم و به مادربزرگ که نگران رسیدن من بود اطمینان خاطر دادم که رسیده‌ام و خوب و سرحالم. به خواب فکر کردم. در ناخودآگاه من چه می گذرد که بر سر برادر ده ساله‌ام فریاد می کشد و دست پسرِ همسایه را می‌گیرد و به بیرون پرت می کند؟ وحشت زده‌ام. بسیار. در من چنین غول ترسناکی وجود دارد؟ خوشحالم که از آن موجود ترسناک آگاه شده‌ام و در روابطم (و انتخاب کلمات در این روابط) محتاط تر. قهوه ای ریخته‌ام تا شاید این سردرد را در خود حل کند. و بعد احتمالا می‌روم سراغ باز و جمع کردن چمدان. خبر رسیده مجلس هم مصوب کرده تا 15 فروردین بمانیم خانه.

اتوبوسخوابناخوداگاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید