دوباره میخوام برگردم به نوشتن
به روزانه نویسی های بی سر و ته احتمالا
امروز داشتم فکر میکردم تمام فالوورهای اینستامو ریمو کنم جدیدا هر چیزی هر چقدر هم که ساده باشه کلوز فرند میذارم.
دچار خودسانسوری شدم.
اصلا شاید بخاطر همین پناه آوردم به اینجا
چون اینجا کسی منو نمیشناسه و میتونم اونچیزی که هستم رو بنویسم
چند وقتیه ذهنم درگیر عشقه
از وقتی که آقای ایکس بهم ابراز علاقه کرد و من هیچی در جوابش نگفتم
گفتم باید فکر کنم و این فکر هنوز بعد از دوماه ادامه داره
آقای ایکس قبل اون روز به تمام استوری های من ریپلای میزد و تقریبا هرروز یه گفتگوی کوتاه داشتیم ولی بعد اون دیگه هیچی نگفت
از طرفی دلم اون شور و هیجان عاشق شدن و عاشق بودن رو میخواد
از طرفی میترسم
واقعا میترسم
نه. ترس از مردم و حرفاشون و خانواده و غیره نه
ترس از ذات عشق
ترس از دست دادن
توی کتابی که دیروز تمومش کردم شخصیت اصلی داستان موزیسین بود، برای یک مدرسه عالی در نیویورک اپلای کرده بود. ولی دوست پرش اینجا بود. و نمیدونست باید چیکار کنه. با مامانش که حرف زد مامانش گفت عشق برای سن تو زود بود، هر کدوم رو انتخاب کنی درکت میکنم عشق به دوست پسرت یا عشق به موسیقی در هر صورت برنده ای و در هر صورت بازنده عشق خیلی عوضیه.
میترسم که سنم مناسب نباشه، که وضعیتم معلوم نیست (البته احتمالا هیچ وقت معلوم نخواهد بود).حتی میترسم که شاید برام کافی نباشه، براش کافی نباشم. شاید آدمی بهتر از اقای ایکس سر راهم قرار بگیره. واقعا عشق خیلی عوضیه