سلام
بلندترین داستان کوتاه از آنتوان چخوف
*سه سال*
چخوف، در این داستان با نگاهی نافذ به واکاوی ارتباطات خانوادگی،مناسبات فردی واجتماعی ،تاثیرات محیطی، نوع پرورش واثرگذاری آن در آینده بر فکر ،نگرش،روح وروان افراد جامعه روسی در قرن نوزده می پردازد.
او روابط خانوادگی وزناشویی را با محوریت دو عنصر"عشق و زن" مورد ارزیابی واقع بینانه قرار می دهد و با طرح سوالات مهم از قبیل"آیا با ازدواج بدون عشق می توان خوشبخت بود؟" یا "ازدواج، با علم به عدم علاقه واز سر مصلحت اندیشی وآینده نگری وترس از تنهایی و... چه عواقبی در پی خواهد داشت؟" ذهن مخاطبش را به چالش می کشدوبه تفکر وا می دارد.
احساسات عاشقانه،رفتارها و کنش های آدمی در روابط دو نفره بقدری متنوع ،متفاوت وپیچیده است که امکان هر گونه پاسخگویی صریح،روشن وقاطع ،بدون پژوهش،تفکر ومطالعه در زمینه های مختلف روح وروان ،تاثیرات زیست محیطی واثرات ژنتیکی و... بر فرد را ، از مخاطبش می گیرد.
نویسنده در گیر و دار تصویر سازی مناقشات خانوادگی بصورت زیرکانه ای، گریزی هم به روابط پیچیده ی کارگر وکارفرمایی ،ارباب ورعیتی می زند.
کارگرانی که به استثمار شدن ، اسارت وبردگی توسط طبقه ی بورژوازی عادت داده شده اند و از کودکی برای بدست آوردن تکه ای نان جلوی کارفرما تا کمر خم می شوند وکارفرمایان را بانی خیر می دانند.
گرچه به نظر می رسد ،لاپتف ،نماینده طبقه ی بورژوازی است اما او که دوران کودکی، نوجوانی وجوانی سختی را تحت تعلیمات مذهبی خشک ، تنبیهات بدنی و سختگیرانه پدر گذرانده واکنون در میانه عمرش دچار تنفر وبیزاری از مذهب وطبقه ی متمول خود شده است وبه هر بهانه ای به آنها می تازد،
وی معتقد است پول وثروتی که نتوانسته مانع کتک خوردنش در کودکی ، مرگ خواهرش نیناوتنها فرزندنش الگا، وجنون برادرش فئودور شود برایش چه سود وقدرتی دارد؟ وقتی کسی او را دوست ندارد با صدها میلیون هم نمی تواند از او به زور عشق بگیرد...
اگرچه یولیا در اواخر داستان با ابراز عشق وعلاقه به لاپتف در صدد دلجویی وبدست آوردن دل لاپتف برآمده بود ، ولیکن شاید لاپتف دیگر آن عاشق صادق سابق نبود و این احساس دلتنگی یولیا نه از سر عشق واقعی که از سر عادت وتنهایی بود و یولیا هم اسیر وبرده عادت شده است، نه عشق ...
چخوف در جایی از کتاب در ستایش مسکو از زبان دوتن از شخصیتها ی داستان(یارتسف وکوستیا) می گوید: مسکو یک شهر خارق العاده وروسیه سرزمینی خارق العاده است.
*سخن آخر*
"فقط یک بار در زندگی بی اندازه خوشبخت بودم، آن موقعی که تمام شب زیر چتر تو نشستم."