هیچ کس از معایب دوره جوونی حرفی نمیزنه ، هیچ کس نمیگه که بعد از تموم شدن درس و دانشگات تو وقفه ای که ایجاد شده چه حسایی رو تجربه میکنی به اضافه اینکه اگر اون جوون افسردگی نهفته ای هم داشته باشه که مدام سرکوب شده باشه .
وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل میشی حس آدمیو داری که انگار لب صخره ای رها شده و حالا بهش میگن پرواز کن ... تو تا اینجای راه دست تو دست یکی راه رفتی و فقط راه رفتن بلدی و حالا ازت میخوان بقیه مسیرو تنها بدون هیچ دانشی ، تجربه ای، پرواز کنی ...
منی که تا الان استعدادهام رو نشناختم ، نمیدونم مسیرم درسته ، شغلی ندارم ، علاقه خاصی ندارم حس میکنم به یه پوچی مطلق رسیدم . نمیدونم از دنیا چی میخوام بعضی وقتا حس میکنم حتی هیچی نمیخوام .
من جوونیم که وجودم باید لبریز از هیجان ،انگیزه ، شور و اشتیاق باشه اما در عوض تاریکی مطلقی رو در آغوش گرفته تاریکی که چشمام و قلبم رو بهش عادت داده و مکان امن جسمم رو تختی کنج اتاق کرده .
نمیدونم باعث تموم این تیرگی و تار بودن روزام چی یا کیه ، نمیدونم باید بلند شم و چشمامو به آزار نور جدید عادت بدم یا نه روز به روز تو باتلاق افسردگی فرو برم تا یه روزی جسمم هم مثل روحم پشت این تیرگی دفن بشه و به معنای واقعی کلمه با آه و افسوس به عنوان جوان ناکام یاد بشه .