شاید ندونم اون عشق آرمانی ای که تو افسانه ها گفتن چطوریه ! اما با تمام قلبم حس کردم وقتی بودن یکی میشه ماده مخدرت یعنی چی، میدونم وقتی تمام سلول های بدنت اونو میطلبه یعنی چی .
بنظرم مرگ وقتی نیست که قلبت وایمیسته ؛ شبیه که تا صبح بخاطر از دست دادن ادمی که همه زندگیت بود گریه میکنی و صدای شکستن قلبتو میشنوی ؛ بغضیه که راه گلوتو میبنده و نمیذاره اخرین حرفاتو بزنی . آره من اون شب مردم و صبح یه آدم دیگه جای من بیدار شد کسی سراسر وجودش خاکستری و غمگینه کسی که به جای خون تو رگاش بغض و حسرت جریان داره .
صبح به خودم تسلیت گفتم ، به خودم گفتم خدا بهت صبر بده داغ بزرگیه ! اخه از دست دادن آدمی که تا آخر عمرتو باهاش تصور کردی و حتی لحظه آخر بهش گفتی عاشقتم واقعا مصیبت عظیمیه .
دلم میخواد دیوونه باشم ، آینده نگر نباشم ، بفکر حرف و حدیث و پند و اندرز مشاور و دوست و خانواده نباشم ؛ برم التماس بکنم بیا برگرد . بیا ... مهم نیست تهش چی میشه فقط باش ، تو که خبر نداری دو روز دیگه زنده ام یا نه بیا این مدتو با عشق هم زندگی کنیم . بیا بشیم مثال نقض برای اونایی که گفتن عاشقای واقعی بهم نمیرسن ، سخته میدونم ولی بیا باهم بسازیم آیندمونو :)