اون لحظه نمی دونم ساعت چند بود. همه جا تاریک بود و فقط نور چراغ کوچیک تلفن که داشت خاموش و روشن می شد به چشم می خورد. با دلهره از جام پریدم و به طرف تلفن دویدم. خانومم هم بیدار شد ولی نمیدونست جریان چیه و من چرا دارم میدوم. پدرم بود. بیا راحت شد…
خانومم تازه خواب از سرش پریده بود و متوجه شد من چند دقیقه ای است که از اتاق خارج شدم و برنگشتم. صدام کرد، بهروز چرا نمیای سر جات؟ الان چه وقت سیگار کشیدنه؟ کی بود زنگ زد؟ اما من قدرت صحبت کردن رو ندشتم و نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم. مغزم قفل کرده بود. همیشه از خدا می خواستم منو تو این شرایط قرار نده. بالاخره اومد بیرون و دید رو مبل نزدیک تلفن نشستم و این چهارمین سیگاره که دارم می کشم. با ترس و لرز پرسید چی شده؟ چرا اینقدر سیگار می کشی؟ مگه قرار نبود کمتر و کمترش کنی؟ اونجا بود که به خودم اومدم و احساس کردم دنیا رو سرم خراب شده، به پهنای صورتم شروع کردم به اشک ریختن، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم، خانومم هم شروع کرد به گریه کردن، بلند داد می زد چی شده؟ چی شده بهروز...؟!!!
صدای اذان یکم آرومم کرد. خانومم داشت ساک رو می بست، یه چندتا لباس هول هولکی انداخت تو ساک و درش رو بست. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و با اشک از خدا می پرسیدم چرا؟!!!چرا؟!!! بعد نماز از خونه زدیم بیرون. تا خونه پدرم یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم، فقط اشک می ریختیم، هردو.
زنگ آیفون رو زدم، تا منو تو آیفون دیدن صدای شیون از خونه پدرم بلند شد. اولین کسی که اومد تو حیاط سراغم عموم بود. همون که تازه پسر جوونش رو از دست داده بود. هنوز درد و رنج از دست دادن پسر دلبندش تو چهرش بود. اون لحظه آغوش اونو بهترین پناهگاه دونستم و خودم رو تو آغوشش رها کردم و شروع کردم به گریه کردن. عموم می گفت خدا صبرت بده عمو جان!!! وارد خونه شدیم… محشر کبری بود، خدا نصیب هیچ کس نکنه، خدا هیچ خانواده ای رو بی مادر نکنه.
مادرم رو تخت خوابیده بود. دویدم سمت اتاق و لبه تخت نشستم. چقدر معصومانه خوابیده بود. شروع کردم به مسخره بازی درآوردن، گفتم مامان اذیت نکن ببین اومدم، پسر کوچولوت اومده. مامان چرا چشمات رو باز نمی کنی؟ از دستم ناراحتی؟ آخه آخرین باری که اومده بودم خونشون سر سفره خیلی باهاش بد صحبت کردم، هر چند بعدش رفتم دست و پاهاش رو بوسیدم و ازش حلالیت طلبیدم ولی انگار هنوز مادرم ازم دلخور. منو بلند کردن و از اتاق آوردن بیرون. بابا … بابا...، بابام کجاست؟ عموم گفت رفته پشت بوم. نمی تونست این فضا رو تحمل کنه.
با عجله رفتم پشت بوم. پدرم سرش رو روی زانوهای برادر بزرگم گذاشته بود و داشت گریه می کرد. آروم و بی صدا. تا حالا پدرم رو اون شکلی ندیده بودم. پدری قوی، صبور که به همه دلداری میداد داشت مثل یه کودک یواش یواش گریه میکرد. هر چی به ذهنم فشار آوردم به یاد نیاوردم که پدرم رو در حال گریه کردن دیده باشم. حتی زمان فوت مادربزرگم، خیلی ناراحت بود ولی به عمو و عمه هام دلداری میداد. تا منو دیدن هر دو به سمتم اومدن و منو تو آغوش گرفتن. پدرم گفت دیدی بالاخره رفت… با اشک و هق هق ازش پرسیدم اون که حالش خوب بود بابا. عید که اومدیم دست بوسش خیلی سرحال بود... اما مثل اینکه فقط به ما اینجوری نشون میداد. پدرم رو قسم داده بود که به ما چیزی نگه. ماه ها بود که قفسه سینش درد می کرد و به خاطر اینکه عید ما خراب نشه و یه وقت غصه نخوریم خم به ابروش نیاورده بود. به پدرم گفته بود بذار بچه ها بیان، برن بعد میریم دکتر. الهی قربونت بشم مادرم…
پدرم تعریف کرد دیشب خیلی حالش بد شد. خواستم ببرمش بیمارستان ولی نذاشت گفت علی بیا بشین کنارم. ازم حلالیت طلبید. گفت یه آرزو بیشتر نداشتم اونم دیدن بچه ی بهروز بود که قسمت نبود. مراقب بچه هام و عروسام و نوه هام باش. یه وقت عروسام اومدن اینجا نذاری زیاد کار کنن. خداحافظ … و چشماش رو بست و آروم تو بغلم به خواب ابدی رفت.
یکی از بزرگترین ترس های زندگیم از دست دادن عزیزانم بود که با وجود اینکه هر روز از خدا می خواستم این بلا رو سرم نیاره چون می دونستم طاقتش رو ندارم ولی گاهی روزگار اونجوری که تو می خوای و باب میلت هست نمی چرخه. مادرم رفت و من موندم و یه آرزوی برآورده نشده ی مادرم. پدر موند و یه عمر خاطره. برادرم موند و اشک و آه و حسرت.
حالا دارم حسرت اون روزایی رو می خورم که می تونستم بیام و بهش سر بزنم و دلش رو شاد کنم ولی تنبلی کردم. هر چند اون همیشه می گفت خودتون رو تو زحمت نندازین. هر موقع تونستید و موقعیتش فراهم بود بیاد به ما سر بزنید. خدا منو نبخشه، خدا منو نبخشه به خاطر همه کوتاهی هایی که در حق پدر و مادرم کردم.
خانومم گفت: باشه عزیزم، دیگه گریه نکن، فقط یه خواب بود. ایشالا سایه پدر و مادرت سالهای سال بالای سرمون باشه.
ایشالا سایه ی همه پدر و مادرها بالای سر بچه هاشون باشه. خدا همه پدر و مادرهارو برای بچه هاشون نگه داره.
پدر و مادر عزیزم عاشقتونم...