قلبم دیگر بغداد را فریاد نمی کشد. انگار که رهایش کرده یا در همین نزدیکی ها پیدایش. بغداد برایش سمبل دوران طلایی بود. دورانی که به غرب نقل مکان کرد و سپس بهتر شکفت. می توان گفت که درخشندگی چیزی مسری است. سرایت می کند. از انسانی به انسان دیگر و از دوره ای تاریخی به تاریخی در آینده. شاید هم سرایت به گذشته می کند، کسی می داند؟ یاد وقت هایی میافتم که آهنگی و یا اثری هنری مرا به یاد خاطره ای در آینده میاندازد. خاطره ای که نیامده نسبت به آن حس نوستالژیک دارم. اما این قلب است که تنها هنگامی که در لحظه حضور دارد واقعا می تپد. تنها هنگامی که درک می کنی اهمیت و بی اهمیتی مسائل از درون خود تو پیدا می گردند. همانند آن راهب بودایی، آن هنگام که در فروشگاه، خریداری از فروشنده پرسید کدامیک از جنس های شما بهتر است و فروشنده پاسخ داد همه جنس های ما به یک اندازه خوبند. راهب در همان لحظه، روشن بین شد.