قصه روستا و اشیا، قسمت دوم/
پرسیدم این صندلی از کجا آمده؟ گفتند جهیزیه عمه است. عمه من چند سال پیش عمرش را به شما داد و چیزهایی زیادی از خودش برای ما باقی گذاشت. علاوه بر همه خاطرات خوب و شیرینش، هرگوشه این خانه را نگاه کنی، چیزی از جهیزیه و اسباب و اثاث خانه قدیمی او را پیدا میکنی. این صندلی هم یکی از آنها است. با اینکه ساده و قدیمیه ولی نسبت به خیلی از صندلیهای خوش قیافه و غیراستاندارد امروزی، بهتر است.
قصه روستا و اشیا، قسمت اول را اینجا بخوانید!
بیاییم خیال کنیم یک روز آفتابی کودک شما بعد از بازی و دویدنهای بسیار میپرد روی این صندلی و میگوید حوصلهام سر رفت...
کودک: اه... حوصلهام سر رفت...
بابا: چطور شد؟ ما که تا همین الان داشتیم بازی میکردیم...
کودک: ولی اصلا قشنگ نبود... من دلم یه بازی جذاب میخواد، یه بازی هیجانانگیز...
بابا: میدونی این صندلی که بر روی اون نشستی، یک صندلی خیلی عجیبه؟
کودک: عجیبه؟
بابا: بله... این صندلی مثل آدمها میماند. هر روز یه حس و حالی رو داره.
کودک: بابا الکی داری میگی؟
بابا: نه جدی... فقط باید خیال کنی و ازش بخواهی که اون چیزی رو که هست، نشون بده.
کودک: چطوری؟
بابا: من الان امتحان میکنم. تو روی این صندلی نشستی و من ازش میخوام داغ بشه... داغِ داغ...
کودک: داغ نشد...
بابا: چطور داغ نشد؟ ببین.... اُه اُه... داره داغ میشه... داره میسوزه... کمک... کمک... آب بیارید... آب بیارید...
کودک: وای سوختم... سوختم... کمک کمک...
بابا: حالا داره نیش میزنه... داره همه جای تو رو نیش میزنه.... دستت رو... پات رو... همه جات رو...
کودک: کمک... کمک... وااااااای وااااای.... بابا حالا تو میشینی من به صندلی دستور بدم؟
بابا: آره چرا که نه... فقط باید با وِرد مخصوص ازش بخواهی...
کودک: با چه وِردی؟ تو که وِردی نخوندی...
بابا: من تو دلم خوندم...
کودک (ورد مخصوصی میخواند): باشه. جیمبلی جیمبلی جامبول... صندلی به تو چسبیده... به دستهات... به پاهات... به کمرت...
بابا: چرا اینطوری شد؟ دستم... پام... نمیتونم تکون بخورم... کمک... یکی به داد من برسه... دوست داری یه بازی دیگه هم کنیم؟
کودک: آره! چی؟
بابا: این صندلی قصر پادشاهی منه. یک روز من از قصرم میام بیرون و میرم به مردم شهر سر میزنم و وقتی برمیگردم، میبینم یک نفر دیگه اومده تو قصر و پادشاه شده. من خیلی ناراحت و عصبانی میشم و میخوام کاری کنم که پادشاه جدید از جایش بلند بشه و دوباره من روی تخت پادشاهی بشینم. راه این کار اینه که من به مردم شهر ثابت کنم تو پادشاه نیستی. چطوری؟ یه روز همه مردم را تو میدون شهر جمع میکنم و بهشون نشون میدم که من از تو باهوشترم. من از تو سوال میکنم و تو هر حرفی که خواستی بزنی، باید برعکس آن را بگی. مثلا اگر خواستی بگی قشنگ، باید بگی...؟
کودک: زشت...
بابا: اگر خواستی بگی روز، باید بگی...؟
کودک: شب...
بابا: هرجایی که اشتباه کردی من جای تو میشینیم. فهمیدی؟
کودک: بله...
بابا: خیلی خب شروع کنیم... بهبه امروز چه هوای خوبیست...
کودک: اصلا، خیلی هم هوا بده...
بابا: یک روز آفتابی و روشن...
کودک: چه شب سردیه...
بابا: چه مردم زیادی اینجا جمع شدهند...
کودک: اصلا هم هیچکس نیومده...
بابا: شما میدونید مردم چرا اینجا جمع شدهاند؟
کودک: بله...
بابا: بله؟!... (معرکه میگیرد.) آهای اهالی شهر! شما دیدید که او نتوانست سوال من را جواب بدهد. پادشاه واقعی شما من هستم! او را دستگیر کنید! (بابا با کودک کشتی میگیرد...)