یادتان هست از یک پروژه جذاب و مهم آموزشی برای شما گفتم؟ خوشبختانه ما توانستیم رضایت مسئولان را جلب کنیم و حالا میتوانیم امیدوار باشیم سال آینده، اگر اتفاقات عجیب و غریبی نیفتد، کار خود را خیلی بهتر و جدی تر در مدارس بیشتری اجرا کنیم. در این مدت اتفاقات تلخ و شیرین زیادی افتاد. همهی آنها را دوست دارم، حتی تلخترینها را... آنهایی که فکر میکنی، نقطه سیاه کارنامه آدم است، فکر میکنی جایی در کلاسی حرفی زدی، کاری کردی که با فلسفهی تو در تضاد است. امیدوارم آنها را فراموش نکنم و از آنها پلی برای موفقیتهای بیشتر بسازم. دوست دارم، یک خاطره برای شما تعریف کنم، چیزی که همین چند روزه برای من پیش آمد و دلم میخواهد با نوشتن آن را ثبت کنم.
همینطور که روزهای آخر کار در مدارس را پشت سر میگذارم به این فکر میکنم چطور میتوانم ارتباطم با بچهها را حفظ کنم، حتی اگر مجبور شوم جایی کمتر حقوق بگیرم و یا حتی داوطلبانه کار کنم. در بعضی از مدارس به دلایل مختلف که خیلیهاش به من هم ربطی نداشت و به شرایط محیطی منطقه و اولیا بچهها برمیگشت، موفقتر عمل کردم. بچهها خیلی بیشتر دوست داشتند که کلاسها ادامه پیدا کند تا بتوانم با بازی و فعالیت کلاسی با آنها مهارتهای زندگی کار کنم. این وسط بعضیها شماره تلفن من را هم گرفتند. یکی از بچهها ارسلان بود، یک پسر خیلی آرام و مهربان و کوشا که توجه زیادی به کلاس من نشان میداد. او از من دعوت کرد به موسسهای که خودش هم میرود و در آن کلاسهای انگیزشی و مثبتاندیشی برگزار میشود، بیایم. من چون علاقهای به این چیزها ندارم، عذرخواهی کردم و گفتم فرصت شرکت در این کلاسها را ندارم. یک روز از آن موسسه با من تماس گرفتند و از من خواستند به آنجا بروم و برای استخدام مصاحبه کنم. من خیلی خوشحال شدم، فکر کردم یک فرصت کار واقعی بدست آوردهام و میتوانم دوباره مشغول شوم. روز مصاحبه وقتی به محل رسیدم و هیچ آدرس و نشانی از دفتر کار ندیدم به شخص تماس گیرنده زنگ زدم و از او آدرس و نشان دقیق خواستم. ارسلان و مادرش از یکی از خانهها بیرون آمدند. آنها من را به داخل بردند. آقایی که با او تماس گرفته بودم، یک پسر جوان بود که جلو آمد و من را به یکی از اتاقها برد و از من خواست فرم استخدام را پر کنم. چیزی نگذشت که دور یک میز کوچک چهار نفره، ارسلان و مادرش و خانم رمضانی(؟) هم نشستند. خانم رمضانی از من خواست که از خودم بگم و من هم چیزهایی که به نظرم میرسید، مهم هست را گفتم. خانم رمضانی گفت: شما اهل مطالعه هستید؟ گفتم: بله. گفت: خیلی خوبه، اینطوری کار ما راحتتر است. چون مجبور نیستیم مثل بقیه برای مطالعه وقت زیادی بذاریم... چیزی در مورد موج سوم شنیدهاید؟ گفتم: بله. گفت: الوین تافلر...
همان موقع که داشتم سوالات فرم استخدام را جواب میدادم و دیدم در مورد فروشندگی سوال آمده است، حدس زدم باید به یکی از شرکتهای بازاریابی شبکهای آمده باشم ولی توجهی نکردم و ادامه دادم. ولی وقتی خانم رمضانی آمد و از موج سوم و الوین تافلر شروع کرد به حرف زدن، دیگر مطمئن شدم واقعا توی دردسر افتادهام. باید خیلی ساکت و آرام مینشستم و یک ساعت به حرفهایی که هیچ علاقهای به شنیدنشان ندارم، گوش میدادم. اگر من و خانم رمضانی تنها بودیم، خیلی راحت جلسه را ترک میکردم ولی اینجا دانشآموزم و مادرش هم نشسته بودند و من باید همهی جوانب این قضیه را در نظر میگرفتم، بنابراین فقط شنیدم و شنیدم، انگار که اولین بارم است که با بازاریابهای شبکهای روبرو میشوم. خانم رمضانی نیم ساعت مداوم حرف زد تا اینکه یک سوال از من پرسید. من گفتم: ببینید من با بازاریابی شبکهای آشنا هستم ولی علاقهای به کار در این حوزه ندارم... از اینجا به بعد دردسر واقعی شروع شد. من در یک جریانی قرار گرفته بودم که باید ضمن تایید دیگری، با دلایل محکم خودم را از آن دردسر نجات میدادم، جوری که با حفظ آرامش خودم، حرف یا جملهای به زبان نیاورم که باعث ناراحتی ارسلان و مادرش شود و احتمالا آن چیزی که آنها از من در ذهن خودشان ساختهاند، یک مربی خندان و مهربان و همه چیز تمام ... از بین برود. دروغهای زیادی شنیدم و خیلی زیاد احمق فرض شدم ولی من آرامش کمنظیری از خودم نشان دادم، جوری که اصلا سابقه نداشت. ولی بالاخره اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد، خانم رمضانی فرمودند: تنها راه نجات اقتصاد کشور بازاریابی شبکهای است!!
من سعی کردم نشان بدهم، هیچ مشکلی با بازاریابی شبکهای ندارم و فقط چون علاقهای به این کار ندارم، نمیخواهم وارد این شغل بشوم. ولی خانم رمضانی اصرار داشت که من را به این شغل علاقمند کند و فقط برای "فرهنگسازی" حرف زدن با من را ادامه بدهد. ولی وقتی یک سال تمام همه جور اتفاقی سر تو و مردم کشورت بیاید و یک نفر بگوید: "تنها راه نجات اقتصاد کشور بازاریابی شبکهای است"، چطور میتوانم ساکت باشم و هیچ عکسالعملی از خودم نشان ندهم. بنابراین خانم رمضانی به این نتیجه رسید که من ساکت باشم و حرفی نزنم تا بحث را تمام کند و بیشتر از این وقت من گرفته نشود، چیزی که من هم از اول دنبالش بودم. بهتر است حق حرف زدن نداشته باشی تا اینکه بتوانی حرف بزنی و حرف ناحق بزنی. او برای جمعبندی آن جملهی طلایی را تکرار کرد. یک نفس تازه کرد و خواست با رابرت کیوساکی دوباره بحث را شروع کند که از جایم بلند شدم. سعی کردم با کمال احترام از ارسلان و مادرش خداحافظی کنم و اگر جایی باعث ناراحتی آنها شدم دلجویی کنم. در همین فاصله خانم رمضانی به سرعت از اتاق بیرون رفت و یک نفر دیگر داخل آمد. یک خانمی که سرشار از اعتماد به نفس بود و از من خواست به او پنج دقیقه وقت بدهم. من به ناچار قبول کردم. این بار خیلی بدتر از دفعه قبل گذشت. دلم نمیخواست دوباره بحثهای قبلی را تکرار کنم و فقط گفتم شغل شما بسیار خوب است ولی من علاقهای به این کار ندارم. گفت: ما هم مثل شما فرهنگسازی میکنیم... ببینید ارسلان چقدر پسر خوبی هست... چقدر مودبه، چقدر آرام و قشنگ نشسته... این چیزها را اینجا یاد گرفته... شما فکر میکنید این پسر وقتی بزرگ شود چه شغل و آیندهای خواهد داشت؟ ما داریم برای بچههایی مثل او شغل درست میکنیم.
این دفعه خیلی بیشتر از دفعه قبلی ناراحت و عصبانی شدم ولی هیچی نفگتم. او چطور میتوانست جلوی من این حرفها را بزند؟ من نزدیک سه ساعت فقط حماقت دیدم و دروغ شنیدم. خیلی احساس ضعف و ناتوانی به من دست داد. بالاخره از آنجا بیرون آمدم. چند روز گذشت. در این چند روز کمی عصبانی بودم با خودم فکر کردم باید کمی عاقلتر بودم و به همچین قراری نمیرفتم یا به مادر ارسلان نظرم را در مورد جایی که کار میکند و اجازه میدهد ارسلان هم به آنجا برود، بگویم. ولی دیگر همه چیز تمام شده بود. دوباره با من تماس گرفتند ولی من جواب ندادم. روز بعد مادر ارسلان به من زنگ زد و از من پرسید که سی دی را که به من داده بود، دیدهام یا نه؟ خیلی محترمانه، طوری که ناراحت نشود، سعی کردم به او بفهمانم جایی که ارسلان را با خود میبرد، جای خوبی نیست و ارسلان از آنجا آسیب میبیند. به او توضیح دادم شاید اعتقاد داری که ارسلان با واقعیتهای زندگی آشنا میشود ولی بدان آنها انگیزهها و امیدهای او را از بین میبرند. شاید احساس کنی او ارتباط اجتماعی بهتری پیدا میکند ولی آنها خلاقیت و شجاعت ارسلان را نابود میکنند. حرفهایی که آنها میزنند برای ارسلان خیلی زود است... مادر ارسلان گفت ارسلان را کم به آنجا میبرم. او به من گفت: همه اینها به خاطر پول است. من هم علاقهای به فروشندگی و شبکهسازی ندارم. دو سال چرخکار بودم و ماهی دو میلیون پول در میآوردم. ولی کمر و دستم از بین رفت. این شغل این دردسرها و گرفتاریها را ندارد. من الان به پسر دیگرم فکر میکنم که اگر خواست زن بگیرد چه کاری میتوانم برایش انجام بدهم. او 20 سالش است و نمیدانم میخواهد چه کار بکند...
من قبل از این تلفن کمی از مادر ارسلان دلخور بودم. دلم نمیخواست وارد این ماجرا شوم ولی او پای من را باز کرده بود. حتی از تلفنی که بعد از آن شده بود هم عصبانی بودم و میخواستم اگر این ماجرا ادامه پیدا کرد به تندی با آنها برخورد کنم ولی فکر میکنم، حالا من با روی دیگری از زندگی آشنا شدم. با اینکه من شاگردان خیلی خیلی مشکلدارتر از ارسلان هم داشتهام، ولی قضیه این است که آدم هرچقدر هم سعی کند خودش را جای دیگران قرار بدهد، باز هم نمیتواند از عمق رنج و دردی که مردم تحمل میکنند، خبردار شود. و من برای اولین بار احساس کردم، دارم کمی درد و رنج دیگران را حس میکنم. من مطمئن هستم، هیچ مادر دلش نمیخواهد به معلم فرزندش زنگ بزند و با او در مورد این مسائل صحبت کند. هیچ مادری دلش نمیخواهد از سختیهای زندگی برای کسی که یک روزی معلم و مربی فرزندش بوده است، حرفی بزند. ولی زندگی بعضی وقتها خیلی بیرحم میشود و از دست هیچ کسی کاری ساخته نیست. دلم میخواست برای او کاری انجام بدهم ولی وارد شدن من به چنین سیستمی نه تنها کمکی به کسانی مثل مادر ارسلان نمیکند بلکه گره کور زندگی را از آنچه که هست، کورتر میکند. این مسکنها، این راههای بیراه، اینها هیچکدام جواب مسائل ما نیستند. با این همه هیچ اعتمادی به این حرفها که من میزنم، نیست.