دیدن نمایشی زیبا براساس نمایشنامهی یرما اثر فدریکو گارسیا لورکا به نام سر میز شام در اصفهان، انگیزهای شد دوباره به زندگی این نویسنده و آرزوهای مشترکمان، سرک بکشم. یک گفتگوی خیالی که اگر لورکا زنده بود، چیزی به جز اتلاف وقت برای او نداشت اما برای من اتفاق قرن به حساب میآمد.
آقای لورکا امروز یکی از همان روزهای سخت است که بعد از مرگ شما انتظارش را داشتم. یک سنگ بزرگ جلوی پای من است که توان برداشتناش را ندارم اما تصمیم دارد مثل شما عمل کنم و بیدلیل شاد باشم، از همان جنس شادی که شما آن را وظیفهی انسانی میدانستید و باید همیشه به آن وفادار میماندید. به درون خودم میروم و تمام قصههایی را که از کودکی تا به امروز شنیدهام، زیر و رو میکنم. دنبال تمام آن قصهها و لالاییهایی میگردم که خیال من را به آبها و خاکهای سرزمینم و زنان و مردان صورت سوخته آن میبرد، کسانی که مثل مردمان شما در سرنوشت خویش گرفتار شدهاند اما از خستگی بازنمیایستند. میگذارم رشتهی خوابهای من با خوابهای شما تلاقی پیدا کند و شاعرانگی شما به من هم سرایت کند. میخواهم خوابهایم را همه ببینند. من هم قبول دارم یک عروسک خیمهشب بازی برای این کار کافی است، فقط باید به من کمک کنید یک نمایشنامه برای این کار بنویسم. من عروسک گردان و صداپیشه میشوم و شما نویسنده و کارگردان، هر دفعه قبل از اجرا جلوی تماشاگران ظاهر میشوید و دیالوگی که باید را میگویید: عشقی که با تمام گوشه کنایهها و مصیبتهایش در دنیای آدمها رخ مینماید... آقای لورکا از ماریانا پینهدا برای من بگویید. در سرزمین من هم زنان بزرگی پیدا میشوند که بین خیانت به آرمانهای معشوق و انتخاب مرگ، مرگ را انتخاب کنند اما از هیچکدام مجسمهای ساخته نشده است و همه دارند فراموش میشوند. حتما خیلی کیف دارد، میتوانستید مجسمهی ماریانا پینهدا را از خانه ببینید؟ چه خوب که طراحی اجرای نمایشنامهای که در مورد ماریانا نوشتید را به سالوادور دالی سپردید، این نمایش باید با هر نمایشی فرق میکرد. شما درست گفتید، لحظهای که تماشاگر نداند که چه باید کند، بخندد یا بگرید، لحظهی موفقیت من است. این لحظه یک لحظهی تراژیک است، فقط میشود نگاهش کرد، نه میشود خندید نه میشود گریه کرد نه میشود حرفی در موردش زد. شاید یکی دو کلمه در موردش بگوییم و زود از آن بگذریم نه اینکه تاثیرش را نگذاشته باشد بلکه ضربهاش آنقدر کاری بوده است که توان مقابله با آن را نداریم. شاید به خاطر زیاد شدن زخمهای این لحظهی "نمیدانم چه کار کنم؟" است که مردم افسردهی سرزمین من بیدلیل میخندند. البته همین خندهها هم دارد کم میشود و داریم به گریه میرسیم. شما فکر میکنید آنها بعد از گریه چه کار خواهند کرد؟
آقای لورکا، من هنوز شادم و دارم به وظیفهی انسانی خودم عمل میکنم، همانطور که ابتدا با هم قرار گذاشتیم. میتوانم به آرزوهای زیبای شما فکر میکنم و خوشحال باشم که روزی آنها در سرزمین من هم محقق میشوند، حتی اگر سهم من از این کار فقط یک آرزوی شیرین باشد. تئاتری سیار که آثار ماندنی و معروف تئاتر و ادبیات ایران را به میان مردم شهرها و روستاهای کوچک میبرد. میتوانم به این فکر کنم که مثل شما حتی در ساعتهای آخر زندگی با انگشتانم نقش برجسته بر روی دیوار سلولم میکنم و حتی این کار را به دیگران هم یاد میدهم. و آن ثانیههای پایانی اما کشدار دهکدهی "ویزنار" در کنار زیتونزار...
وسوسه
در پس هر آینه
ستارهای است مرده
و یکی کودکِ رنگینکمان
خفته
در پس هر آینه
آرامشی است ابدی
و یکی آشیانِ سکوتها
که پر نکشد.
آینه چشمهساری
است مومیایی،
منبسط
همچو صدفِ نور
به شب.
آینه مادر-روسیو ست
کتابی که به سحرگاه
پراکند پژواکِ گوشت.