دلم برای کودکی پر امیدم تنگ است . شاید بپرسید چرا یا بگویید من هم همینطور ،بی آنکه وجه اشتراکی بین ما باشد .اما من برایتان توضیح خواهم داد که چرا دلتنگم و دلتنگی با قدرت عجیب و غریبش مرا به نوشتن وا داشته .هر کودکی که میفهمد میتواند حرف بزند ،سعی میکند بخواهد ، بداند ،بشنود ، شروع میکند با اولین کلام نیاز خودش را و آنچه نیست را طلب کند . مطمئن باشید بعضی کودکان ما بچه نیستند
من هم نبودم، میگفتند عبرت بسیار و عبرت گیرنده کم ،تمااامه سعیم را میکردم که عبرت گیرنده ی خوبی باشم ، میگفتند بدی زیاد شده ،من جان میدادم که بد نشوم ،خلاصه لقمان حکیم احتمالا استادم بوده و همیشه سرلوحه ی عملم این بوده،ادب از که آموختی .... ولی ..هیچ کس به ما قول نداده با ما قدم بردارد یاد بگیرد پخته شود ، و آن لحظه ی بزرگ شدن سختتر است که تو زودتر از سن ات بفهمی و باید به باقی بفهمانی ، و دردناکتر آنکه نفهمند... گاهی امتحان بشر ابتلائات معروف و مشخصی که میبینیم نیست ...همین که امیدی برای شنیده شدن نداشته باشی سخت است ،من دلتنگ کودکی ای هستم که هیچ وقت خسته نبودم...
🔸️البته...من هنوز هم امیدوارم ،چون هنوز آدمهای دنیا تمام نشده اند... 🪄🔸️
