اینجا کسی است پنهان همچو خیال در دل
- این روزها «در حال مُردنم». نه از آن مردنها که میمیری و جسمت میرود زیر خاک. بل از آنهایی که میمیری و همه دلبستگیهایت میماند آن بیرون و دیگر دستت بهشان نمیرسد. پنج ماه است که در حال مُردنم.. درحال مردن سختتر است از خود آن مدلی مردن. «در حال مردن» یعنی نگاهت به همه چیزهای اطرافت میشود نگاه بیماری در حال مرگ. فکر میکنی نکند آخرین بار باشد که میبینیشان. میپرسی چرا این کرونای لعنتی در بهترین فصل سال آمد. چرا درست آن وقتی آمد که میخواستی بروی سیتیر و پانزدهخرداد را با میم گز کنی. درست آن وقتی که میخواستی بروی دشت لار پای دماوند در آغوشش بکشی. اینطوری پنج ماه میشود شروع به مردن کرده ام. پنج ماه است که نرفته ام ازینجا ولی دارم حسرت روزهایی که درشان هستم را میخورم. حسرت دیدارهایی که نمیتوانم داشته باشم. حسرت یک خداحافظی درست و حسابی همراه با آغوش و بوسه.
- میپرسی برنامه ام برای مهاجرت چیست؟ برنامه ام این است که عاشق شوم. میخواهم چندباره عاشق شوم. یادم میآید بهترین پروژه هایم زمانی بوده که عاشق بوده ام. اصلا یک چیزی دارد عاشقی که خلاقیت آدم را بالا میبرد. یک چیزی دارد که دلت میخواهد آن پروژه تا ابد کش پیدا کند تا تو هی عاشقی کنی و هی خلق کنی. آنوقت است که آن پروژه میشود بهترین طرحی که در عمرت زده ای. این روزها دارم پورتفولیو پروژه هایم را درست میکنم. تک تکشان مخلوق یک رابطه عاشقانه بوده اند. نه که فکر کنی عشقم به خلق کردن بوده ها. نه. عاشق شریک طراحیم بوده ام. مثلا سر یک پروژه، عاشق دیتیل های صورتش بوده ام... سر دیگری عاشق موسیقی صدایش... سر آن دیگری عاشق مهربانی چشمهایش... من سرگرم عاشقی کردنم بوده ام و طرح پروژه خودش خودبخود خلق میشده. آره تصمیمم را گرفته ام. میخواهم عاشقی کنم. سین روز اول بهار برایم فال نوروزی گرفت. فهمیدم چه خوب حال من را فهمیده این حضرت دوست:
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم / مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست / بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت / تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم / کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار / این موهبت رسید ز میراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش / در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف / ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولتسرای تو / لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان / در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم
- این بار کیلومترها دور از وطن خواهم بود. نمیخواهم اسم مهاجر روی خودم بگذارم. فقط خیلی خیلی دورتر از وطنم خواهم بود. خیلی خیلی دورتر از همه دلبستگیهایم. هیچچیزش را با خودم نمی برم. کدامشان را میتوانم در ۳۷ کیلو چمدان جا بدهم. اصلا مگر میشود دلبستگی ها را وزن کرد؟ خیال کن بتوانم نگاه مهربان ح را با خودم ببرم. یا موسیقی صدای ف را! خنده دار است. انگار کن یک چمدان پر از نگاه ح، پر از صدای ف، پر از زیبایی موهای الف. تصور کن اضافه بار هم بخورم! کدامشان را جا بگذارم تا چمدانم سبکتر شود؟!... یککار اما میتوانم بکنم. نگاه ح را در قلبم، صدای ف را در گوشهایم، زیبایی موهای الف را در چشمهایم و لبخند میم را در لبهایم جا دهم. اینطوری بهتر است. دیگر میتوانم چمدانم را پر از لباس و انجیر خشک کنم. خودم را هم که وزن نمیکنند! اگر بکنند هم چه بهتر! برای اولین بار در عمرم کسی بهم نمیگوید چقدر لاغرم! شاید حتی یک نفر پیدا شود و بهم رژیم لاغری تجویز کند. آنوقت با لبخند ملیحی ازش تشکر میکنم و برگه رژیم را در جیبم فرو میکنم. آخر مگر عاشقی رژیم دارد؟ کم مانده آدم خودش را از عشق هم محروم کند.