هفته پیش سرد و نمناک گذشت. زمان کش می آید تصمیم ها توی سرم کش می آید. ترکیبی هستم از افسوس گذشته و شادی گذشته (نوستالژی ) . چیزی در تمام ساعت ها فقط کش می آید. آخر هفته یکی از دوستان قدیمی را دیدیم این هم باز مزه گذشته می داد. ما که اینجاییم، وقتی جمع می شویم حرف مان ترکیبی از سختی های حالا و خوبی های گذشته است (نوستالژی). یک جایی که بحث گل انداخته بود تعریف می کرد که چطور رابطه اش با یکی از دوستان دیگر مشترکمان بهم خورده، آن یکی دوست مشترک را چند وقت پیش ها در کانادا دیده بودیم... یک جایی ما را از جمع کشیده بود کنار که فلانی را مراقبت کنین و خیلی صمیمی نشوید.
اخر این هفته شرح تازه ای از آن ماجرای گذشته گرفتیم. برایمان تعریف کرد که بر سر یک پروژه مشترک رو یک قطعه در سن ۲۰ سالگی حرفشان می شود، می گفت:
-فلانی ADHD بود دیگه:) ساعت ۱۱ می اومد می گفت از پروژه چه خبر؟
خلاصه پروژه را زده اند و در عالم بچگی استاد فهمیده که فقط یک نفر روی پروژه کار می کرده ... پروژه ای که ان زمان برای خرید قطعاتش ظاهرا ۲۰ میلیون خرج روی دست دانشکده مانده... القصه تعریف کرد که سر این داستان با ان یکی دوستمان دعوایشان می شود و اختلاف ها شروع می شود. ظاهرا اما قصه آن قطعه همان جا تمام نشده ....بعد ها همان قطعه را یواشکی بر می دارد تا با یکی از بچه های سال پایینی تر سرهم بندی اش کند. اما قطعه در این فرایند دوباره اتصالی می کند و می سوزد ( اینجای داستان از خنده روی هوا بود ) و آنها هم دوباره سلانه سلانه بدون اینکه کسی بفهد موتور سوخته را بر میگردانند ازمایشگاه قبلی. حالا این دوست قدیمی با ان یکی هنوز اختلاف دارد. فرد سوم سال پایینی که وارد داستان شده بود سال پیش در آمریکا خودکشی کرد .. قطعه برای همیشه خراب شد و استاد پروژه هم مدتی است که مهاجرت کرده ...
بعد دوباره فکر کردم به نوستالژی به چیزهای وحشتناکی که سرجایشان وحشتناک است و بعد تبدیل به خاطره می شوند... در این فرایند نوستالژی سازی از کوچکترین حماقت ها، گاهی این حوادث به شکل تروما در ما می مانند( ممکن است علت خودکشی دوست سوم داستان همین باشد؟) ... شاید توانایی ما در این است که از این حماقت ها و وحشت ها نوستالژی بسازیم .... شاید هنر ما این است که از وحشت زندگی دیوانه نشویم.