ویرگول
ورودثبت نام
بهاری که از سرسبزی جامانده
بهاری که از سرسبزی جامانده
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

دیدی! بالاخره دارم پرواز میکنم

آرزوی پرواز در دلش داشت ؛ نه ان پروازی که در خیالات موقع کتاب خواندن میکنی و نه پروازی مثل اسب سواری که موقع پرش در هوا می ماند .

پروازی از جنس پرنده ها و از جنس ابر ها از جنس گرمای نور خورشید موقع اوج گرفتن

ساعت ها سرش بین کتاب های توی کتابخانه بود یا به کارگاه ساخت ساز پر از جنب وجوش که از شدت مشغله حتی متوجهش هم نمی شدند در پی ساخت یا یافتن راهی برای رسیدن به فراتر از تصورش .

آن شب نا امیدی و دلشوره بدی به دلش افتاده بود ؛ از پدرش پرسیده بود و در جواب این را گرفته بود که تنها راه پرواز انسان بعد از مرگ است و این روح ماست که در آسمان معلق می شود .

نتوانست چشم بر هم بگذارد تا کمی خواب به چشمانش رخنه کرد صدای پای اسب ها و فریاد سربازان همه جا را پر کرده بود .

مردم با وحشت مورد حمله سربازان رومی قرار گرفته بودند .

سعی در فرار داشت که توسط گروهی از آنها دوره شد ؛ تقلا هایش برای فرار از دست ضربات زجر اورشان بیهوده بود خیلی خسته شده بود ؛ با به صدا درآمدن ناقوس کلیسا چشمانش را بست و آرزویش را در ذهنش برای اخرین بار پروراند .

ان شب بالاخره توانست ابر ها را لمس کند نزدیک ستارگان در آسمان شود و زمین زیر پایش را که حالا زیر سم اسب ها و آتش آوار خرابه ای بیش نبود از دید پرندگان بیند

ان شب روح پرنده اش بالاخره به جایی که تعلق داشت رفت <آسمان >



داستاناسمانپرندهمرگتاریخی
گاهی برای خودم مینوسم و برای سبک کردن روحم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید