میگن درد و اسیب دیدن ادمو قوی تر میکنه ،
ولی اسیب های من ،منو نابود کرد
این ضربه ها خنده من ، رویاهای من و امید منو دزدید و جاشو به کابوس داد
باعث شد نتونم در برار خطر ها واکنش نشون بدم ، نتونم عشق رو حس کنم
منو به یه روح تبدیل کرد و قلبم رو به خونه ارواح.
من فقط یه بچه بودم و ادم بزرگای دورم مثلا مسئولیت محافظت از من روداشتن.
من فقط یه بچه بودم نیاز نداشتم قوی تر بشم فقط نیاز داشتم حس امنیت و خوشحالی کنم .
من زنده موندم و نجات پیدا کردم ، نه به خاطر درد هایی که کشیدم؛
چون قدرت اینو داشتم که هر روز باهاش روبه رو شم و بگم "قرار نیست منو از بین ببری".
+دوباره به خودت اسیب زدی؟
_چی میشه اگه زده باشم ؟ چیکار میخوای دربارش بکنی؟
خون هارو پاک کنی؟
بهم بگی همه چیز درست میشه ؟
اشکامو پاک کنی؟
بهم گوش بدی؟
بغلم کنی وقتی گریه میکنم ؟
بگی اشکالی نداره و من از پسش برمیام ؟
یا همونجا وایسی و با نگاهت تحقیرم کنی؟
بازخواستم کنی و عصبانی شی؟
میگفت برای توجه این کارا رو میکنی
درحالی که من سعی داشتم کمک بخوام
ولی توکه خوشحال بنظر میرسی
و تو فکر میکنی من جلوی تو قراره از هم بپاشم ؟
من فکر میکردم تو واقعا به من اهمیت میدادی... و اشتباه میکردم
میشه بغلم کنی؟ بدون اینکه خودم بپرسم ازت یا بیام جلو ؟