رضای بهرامی
رضای بهرامی
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

چندحکایت از چندین حکایت مصطفی پسر حاج‌نبی پسر طوقون

حکایت اول


مثلا اگر خواسته باشی حاج‌نبی را برای کسی توصیف کنی اولین چیزی که باید ازش حرف بزنی شلوار پاچه‌گشاد اوست که  بی‌حتی یکبار خطا، همیشۀ خدا پاچۀ سمت راست حداقل ده سانت بالاتر ازکشیده شده. هیچ‌کس تابحال نفهمیده چرا اینطوری است و هیچ کس هم تابحال ندیده که حاج‌نبی با دست راستش، یا با دست دیگرش فرق نمیکند،آن قسمت از شلوارش را بالاتر کشیده باشد.اما شلوار حاج‌نبی اینطوری است.  فاق بسیار بلند شلوار ویژگی دیگری است که در اولین مواجهه نظر آدم را جلب می‌کند.که یعنی چرا فاق یک شلوار تا این حد باید جادار باشد. شایعاتی هست البته دربارۀ این نوع شلوار اما هیچ کدام اثبات نشده‌اند. این را جوادمرغی یکبار به من گفت. فحوای کلامش این بود که این گمانه‌زنی‌ها درباره بابابزرگ مصطفی-که آنموقع همکلاسی بودیم- هیچکدام صحت ندارد. نه اینکه ابعاد قضیه را کوچک شمرده باشند، خیر. اتفاقا ابعاد قضیه بسیار متفاوت‌تر و چشم‌گیرتر از این چیزی است که در بین اهالی دهان‌به‌دهان می‌گردد. جواد می‌گفت یک روز که داشته بر می‌گشته همراه با گوسفندانش از صحرا، حاج‌نبی را پشت سنگی دیده درحال اجابت مزاج. چیزهای دیگری هم دیده. و فوقع ماوقع.

تا آن موقع همه همکلاسی‌های مصطفی فکر میکردند لیلاسیا مادر مصطفی است، چون هردو سیاهند. و خوب بعدها مشخص شد که بر طبق چیزهایی که توی کتاب زیست‌شناسی‌مان خوانده‌ایم هرچند سیاهی دو نفر دلیل بر ارتباط خانوادگی میان آن دو نیست ولی همکلاسی‌ها درست فکر می‌کرده‌اند و مصطفی و لیلاسیا فرزند و مادر هستند. ولی اینکه مصطفی پسر حاج نبی است یا نوۀ او را کسی نمی‌دانست. و تا سالها بعد هم که ما مفهوم زن، مردن و غیره را فهمیدیم این موضوع همچنان در هاله‌ای از ابهام قرار داشت. چون مصطفی خانۀ "آقا"یش نمی‌رفت.  می‌رفت خانۀ حاج نبی و لیلاسیا. مصطفی خودش به برادر بزرگترش که از زن قبلی حاج‌نبی است و چهل و سه سال بزرگتر از اوست، می‌گفت آقا. و همین باعث سردرگمی ما شده بود.

حاج‌نبی اما از زمین‌داران آبادی است. دو تا زن داشته. مقدار معتنابهی انسان‌سازی کرده که از زن اولش فقط دوتا و از زن دوم ۷ تا باقی مانده است. سه بار به خانه خدا مشرف شده .دوبار کربلا را زیارت کرده، یک بار سوریه و یک سال درمیان هم مشه می‌رود.

هیچ کس یاد ندارد نماز صبح حاجی قضا شده باشد. اینکه نماز صبح اینقدر در اذهان اهل آبادی مانده، برمی‌گردد به سرفه‌های بلند و آبدار حاجی موقع رفتن به مسجد صبحها. گرگ و میش صبح  عادت همیشگی مردم شده که توی رختخواب غلت بزنند و گوشهایشان را بگیرند تا چیزهای اغلب خصوصی‌ای را که حاجی با خودش غرغر می‌کند نشنوند. همینطور صدای خِلطهای غلیظی که میان حرفهایی که دارد با خودش میزند توی دهانش جمع می‌کند و در فرصت مناسب یکجا بیرون می‌ریزد. دستمال یزدی‌ حاج‌نبی یکی المان‌های مهم برای توصیف ظاهر اوست. دستمالی که همیشه همراه دارد و مانده‌های خلط و اَخ‌و‌تُف را از روی ته‌ریش‌اش جمع می‌کند.

حاج‌نبی همیشه با خودش در حال صحبت کردن است مگر وقتهایی که دارد با یک نفر دیگر حرف می‌زند یا وقتهایی که چیزی می‌خورد. شنیده ها حکایت از آن دارد که حاجی حتی در خواب و مستراح هم به صحبت ناتمامش با خود ادامه می‌دهد.

شایعاتی هم هست مبنی بر اینکه یکبار حاجی در ایام شباب مستراح رفته بوده- این شباب برای حاجی یعنی چهل، چهل‌و‌پنج سالگی- توی یکی از کاروانسراهای میان‌راهی که به مکه می‌رفته، و پرده مستراح را یکی که خیلی تنگش گرفته بوده بی اِهِّمّ  و بی‌خبر تکان داده و فوقع ماوقع. می‌گویند از آنموقع حاجی همیشه و هرکجا یا درحال خواندن آواز بود یا در حال حساب‌وکتاب سرخرمن و مرور نوبت آب. بعدها که همه اینها تمام شد، ذهن حاجی هم موضوعات متفاوتی را برای بحث با خودش پیش کشید. از آب‌و‌هوایی که بر وفق مراد دِیم‌کاری نیست تا شوخی بیجای کسی دربارۀ فاق شلوار، در مهمانی‌ای که حاجی داده است.

حاجی تریاک می‌کشد. می‌گویند بند و بساط بسیار مرتبی هم دارد که از پدرش بهش رسیده و فقط وافوورش کلی عتیقه است برای خودش. با این حال هنوز که حدود هشتاد سال از عمرش گذشته همچنان شاداب است و با نشاط. صبحها زودتر از هر کشاورز دیگری آبادی را به سمت صحرا ترک می‌کند. و این را مدیون غسلهای سحرگاهی و نمازهای صبح اول وقتش است. توی همۀ کتابها نوشته اند که باد اول صبح بهار چطور زنده می‌کند آدم را.

حاج نبی البته سواد چندانی ندارد. همینکه بداند ششم به ششم نوبت آبش است و ششم بعد از پنجم است برایش کفایت می‌کند. او بچه‌هایش را، چه از آن یکی زن، که چهل سال پیش به رحمت خدا رفته، و چه از این یکی، همه را فرستاده درس بخوانند تا برای خودشان کسی بشوند. یکی از دلایلی که ما با مصطفی تا دوم دبستان هم‌کلاس بودیم همین مساله اهمیت دادن حاجی به تحصیل بچه‌هایش بود. مصطفی سال دوم همه درسها را بلا‌استثنا تجدید شد و ما دیگر با او هم کلاس نبودیم.

داستانمتلحکایتروستاشلوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید