bameshki
bameshki
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

سین هشتم

همه چیز خیلی ساده اتفاق افتاد. در عین عظمتش ساده و ناگهانی.

مرد لبخند زد و بهار آمد. بهار آمد از فراسوی یک کویر تفتیده. آرام و دلپذیر. انگار نقاشی خوش ذوق، قلم موی رویایی اش را گرفته باشد و بر روی یک نقاشی گرفته و غمناک، بر روی یک سیاه قلم پر از تاریکی، رنگ پاشیده باشد. رنگ سبز، آبی، ارغوانی. رنگ زندگی... به همین دل پذیری.

مرد لبخند زد و بهار از میان دو لبش متولد شد. متولد شد و مثل یک چادر سبز همه جا را پوشاند، همه ی دشت ها و کویرها را، شهرها و روستاها را، آب ها و اقیانوس ها را، همه ی کشورها و قاره ها را، همه ی زمین را. همه ی سیاره ها و ستاره ها را، همه ی منظومه ها و کهکشان ها را، حتی همه قلب ها را!

کسی فکر نمی کرد آمدنش این قدر دلپذیر باشد و ساده! آمدنش را کافی بود استشمام کنی و من استشمام کردم. خودش بود، عطر خودش بود: بهار. ندیده بودمش، بویش را هم استشمام نکرده بودم؛ اما خودش بود! همه ی وجودم می گفت این بهار است. بهار...

باورش برایم سخت بود اما آمده بود. دویدم. سراسیمه دویدم. دویدم و فریاد می زدم بهار! بهار آمد...

***

روبرویش نشستم. زانو به زانو. دستش را در دست گرفتم و بوسیدم. رویای دیرین اجدادم! به همین سادگی! از فرط سادگی باورش برایم سخت بود، نکند خوابم! به صورتش خیره شدم، همانی بود که وصفش را کرده بودند. اما نه! پدرم وصفش کرده بود، بی شباهت هم نبود. اما توصیف او کجا و او کجا؟ بهار ندیده بود در آن سرمای زمستان!

لبخند زد و دوباره بهار شد. بهار در بهار. آرام و دلنشین گفت: چیزی را فراموش نکرده ای عزیزم؟!

مبهوت شدم. من فراموش کرده بودم اما او نه! قرآن را می گفت. یادگار پدرم. شرمگین شده بودم؛ هم از او، هم از اجدادم! و او چه مهربانانه فراموششان نکرده بود. انگار او هم منتظر بود.

سراسیمه دویدم. قران را آوردم. کوله بارم سخت سنگین بود. حالا دیگر یک تاریخ بودم. تاریخ انتظار. تاریخ مردان منتظر. مردان چشم به راه. عاشق. مردانی که لحظه لحظه ی زندگی شان را شمردند. مردانی که آرزویِ دیدن این لحظات را حتی در خواب داشتند. کودکانی که چشم بر در متولد شدند. چشم بر در بالیدند، چشم بر در ماندند و در چشم بر در مردند. حالا من تاریخ بودم! حکایت مردمانی که در حسرت جرعه ای آب و تکه ای آسمان ماندند و مُردند! و گواه من این قرآن.

به بهار نگاه می کردم. حالا می فهمیدم چقدر خوشبختم. دلم گرفت. یاد پدر افتادم. آن روز آخر، چگونه با دستان نحیفش، بر صفحه اول قرآن این رقم ها را نوشت[1]. چطور تا آخرین لحظه به در چشم دوخته بود. کجایی پدر؟! بالاخره آسمان بارید. بهار آمد. خوشبختی. سعادت. راستی! آیا میان این همه انسان های خوشبخت، کسی خواهد فهمید که در روزگاری - که شاید خیلی دور نبوده - پدرانشان و یا پدران پدرانشان، حسرت یک لحظه از زندگی زیبای آنها را با خود به آغوش سرد خاک بردند؟! کسی می فهمید انتظار یعنی چه؟! به یقین نه! فقط بهار بود که می فهمید. فقط بهار.

بهار قرآن را بوسید. نخستین صفحه را گشود. اشک بر چشمانش حلقه زد. می خواستم فریاد بزنم: اشک نریز! غمگین نشو! دوباره بهار می رود؛ اما بهار آرام اشک هایش را پاک کرد و لبخند زد. دسته ای یاس در دستانم گذاشت و گفت: خوشا به حال پدرت! برو و این گلها را بر مزارش بگذار و بگو: "بهار سلامت می رساند و می گوید: این گلها را مادرم برایت فرستاده، به تعداد لحظاتی که در انتظارم بوده ای."

***

سفره را پهن می کنم. وسیع هم چون دل یک عاشق و سپید مثل یاس. با خودم می گویم این دو تا سین. آئینه را می گذارم تا بهار روبرویش بنشیند. به او گفته ام بیاید - کجاست پدرم تا به او بگویم که بهار می خواهد بیاید و بر سفره هفت سین ما بنشیند؟ به همین سادگی؛ می دانم که باور نمی کند و راستی که باورش سخت است.- قرآن را گذاشته ام و سیب سرخ را و تصویری از پدر را. بهار می آید با یک بغل یاس. حالا دیگر همه جا سبز است و همه کس سعادتمند. می نشیند، روبروی آئینه و من سیمایش را در آئینه زیارت می کنم. این هم سین هفتم. یاس ها را کنار تصویر پدر می گذارد، لبخند می زند و می گوید: «سلام خداوند بر پدرت، خوب منتظری بود برای ما.»

و من به حال پدر غبطه می خورم که بهار همیشه به یادش هست، که سین هشتم – هدیه ی بهار- برای اوست.

راستی پدر ! کدام مان خوشبخت تر هستیم تو یا من؟!

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

[1] و بعدها در یک روز بارانی، بهار رازی را برایم گفت سخت شگرف، و من آن روز دریافتم که چرا پدر لحظات آخر را نشمرده بود.

بهاریهبهارانتظارهفت سین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید