ریحانه غلامی (banafffsh)
ریحانه غلامی (banafffsh)
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

• همسایه بغلی ³ •

خونه تقریبا مرتب بود. با خودش مرتب کرده بودم. فقط شروع کردم به شونه زدن موهام و مسواکی که هرروز صبح میزدم. تا حالا انقدر تند کاری رو انجام نداده بودم! انقد هیجان داشتم که دیگه صداشو از اون سمت دیوار نمی شنیدم. دهن کفی مو با حوله خشک کردم و موقع بیرون اومدن از دستشویی نزدیک بود بیوفتم! خیره شدم به صورتم توی آینه قدی داخل هال. لبخند زدم و ادای صحبت کردن در اوردم؛ چجوری باید می بودم که تصورِ چند دقیقه ای که ازم از پشت دیوار ساخته خراب نشه؟ آرایش کنم؟ سایه ی بنفش بزنم؟
هنوز سمت اتاق برای برداشتن سایه نرفته بودم که بعد از این همه مدت جای صدای ظریف خودش از پشت دیوار، صدای کلفتی رو شنیدم! اخم کردم... این آدم کی اومده بود که من نفهمیده بودم؟!
- من نگفتم که از اینجا بری!
- ولی من میخوام برم. مرسی.
- همین الان؟!
- الان میخوام برم دوستمو ببینم! بعدش وسایلمو جمع میکنم.
- تو خونه داری که بری؟!
- برم تو پارک زندگی کنم بهتر از خونه ایه که تو بهم دادی.
- حالا من عصبانی بودم یه چیزی گفتم!
- بابام بهت زنگ زده که اینجوری رنگت پریده؟!
- نخیر!
- ببخشید ولی دیگه دیره!
- صبر کن ببینم!
- دستمو ول کنااا... حق نداری دست بهم بزنی!
- حق دارم! حق خیلی چیزا رو همین الان دارم!
- تو غلط میکنی! ولم کن!
ضربان قلبم از استرس شروع کرد به بالا رفتن؛ صدای همسایه بغلی داشت تبدیل به جیغ میشد! این دیو دو سر دیگه از کجا پیداش شده بود؟!
همونطور که روسری بلندمو روی سرم مینداختم و با عجله بهش گیره میزدم؛ در خونه رو باز کردم و بدون دمپایی پریدم سمت در واحد بغلی! صداها بیشتر میشد و ترسِ من بیشتر! همیشه زندگی آرومی داشتم... این صحنه شبیه صحنه های توی فیلما بود!
وقتی مشتمو به در می کوبیدم سر انگشتام درد می گرفت؛ صدامو بلند کردم، هرچند میلرزید: بدو دیگه دختر!! چیکار میکنی؟!
صدای جیغ و دعوا قطع شد. باز محکم در زدم؛ باید اسمشو میگفتم! ولی از کجا می فهمیدم اسمش چیه؟! کاش ازش قبل از اینکه بیاد می پرسیدم... اینجوری نمیشه!
صدای مردونه بلند شد: ببخشید شما؟!
- از من میپرسی؟! تو کی هستی؟!
قبل از اینکه باز به اینکه اسمش چیه فکر کنم از دهنم پرید: با کیمیا چیکار داری؟!
سکوت چند ثانیه ای که حاکم شد قلبمو از جاش بیرون کشید؛ منتظر بودم صداشو بلند تر کنه و بگه: کیمیا دیگه کدوم خریه؟!
آب دهنمو محکم قورت دادم که به جاش صدای ظریف همیشگی بلند شد: اینجا یکی مزاحم شده! نمیذاره بیام!!
نفسمو محکم بیرون دادم: زنگ میزنم پس به پلیس!
- وایسا ببینم! یعنی چی؟!
- دارم زنگ میزنم!
در با صدای بدی باز شد و صورتِ قرمز شده ی پسری بور و چشم عسلی که برای دیدن سرش باید سرمو یکم بالاتر می اوردم از لای در جلوم سبز شد! خودمو محکم نگه داشتم و اخممو غلیظ تر کردم. مامانم همیشه میگفت شاید من آدم تقریبا آرومی باشم؛ ولی موقعی که خیلی عصبانی بشم میتونم با نگاهم طرف مقابلمو تیکه تکیه کنم!
سر تکون دادم و با دستم آسانسورو نشون دادم: مهمونی تموم شده!
داشت از حرص میترکید، اینو از پریدن پلکش می فهمیدم: من مهمون نیستم! صاحب خونه ام!
پس همونی بود که همسایه ازش حرف میزد... این آدمو باید تا میخورد میزدمش!
- کمکم میکنی وسایلمو جمع کنم؟!
خیره شدم به اونی که گوشه ی در وایساده بود. چشمام از هیجانِ بالاخره دیدنش درشت شدن! تقریبا هم قد بودیم و لباساش همونی بودن که خودم همیشه تصور میکردم. صورت سفیدی داشت با چشمای درشت و قهوه ای. مژه هاش ریمل نداشتن اما بلند و فر دار بودن. ابروهای پر پشت و مرتب برداشته شداش نگران و لبای خوش فرمش از ترس سفید شده بودن! موهای قهوه ای سوختش از شالش زده بود بیرون که دستمو بالا اوردم؛ جلو رفتم و موهاشو با همون عصبانیتی که از پسر داشتم داخل بردم؛ برای خودم چند ثانیه وقت خریدم تا بدونم چیکار کنم! سر تکون دادم: آره آره.
و خیره شدم به پسر و ابرو بالا دادم: اگه ایشون بره بیرون و اجازه بده!
پسر تصمیم گرفت بیشتر رو اعصاب بره: خونه ی خودمه! بیرون نمیرم!
صدامو بالا بردم: مستاجرت میخواد وسایلشو جمع کنه و بره! اگه بیرون نری این مزاحمته! میتونم زنگ بزنم به پلیس که ببرنت!
- تو اصلا کی هستی؟!
- من دوستشم! تو کی هستی؟!
- من از دوستشم بهش نزدیک ترم!
- واسه همینم اذیتش میکنی؟!
- به تو چه این چیزا؟!
- تا وقتی نری بیرون و مزاحمت اینجاد کنی همه چی به من مربوطه! حتی میتونم به عنوان همسایه بغلیتون که صدای داد و هوار جنابعالی رو میشنیده و اذیت شده ازت شکایت کنم!
پسر مکث کرد. دندوناشو به هم سابید و خیره شد به دختر: این چی میگه کیمیا؟!
مو به تنم سیخ شد! اسمش واقعا کیمیا بود؟!
کیمیا دستمو کشید تا بیام داخل: راس میگه! صاحب خونه ها مهلت تخلیه میدن! مهلتتو بده و برو!
- کیمیا منم! سامان!
- تو دیگه هیچکس نیستی!
زور خوبی داشت! چون پسرو هل داد بیرون و وقتی منو کشید داخل درو محکم بست! پسر شروع کرد از پشت در به خط و نشون کشیدن: تا عصر وقت داری با همین دوستت اینجا رو تخلیه کنین! مگرنه میگم بیان تخلیه کنن؛ خودت و زندگیتو بریزن تو کوچه!
چیزی نگفتیم. روی پنجه وایسادم و از سوراخ در خیره شدم بهش که در آسانسورو باز کرد و رفت داخل. وقتی شماره های آسانسور کم شدن؛ نفس راحتی کشیدم و برگشتم پشت به در. نشسته بود روی مبل و با دستاش سرشو قاب گرفته بود.
لبخند تلخی زدم و سمتش قدم برداشتم: بیخیال... به عصر نرسیده جمعشون کردیم!
لب گزید. با چشمای خیس خیره شد به صورتم: وسایلمو کجا باید بذارم؟ کجا برم؟!
لبخندمو پهن تر کردم. روی زانوهام نشستم و خیره شدم به صورتش: الان مشکل جمع کردنشه یا پیدا کردنِ جا؟!
خیره شد به هال کوچیکِ خونه: وسایلو که بیشتر خودش خریده. به اونا دست نمیزنم مالِ خود خونس! فقط یه سری وسایل آشپزخونه مال منه و خرت و پرتای توی اتاقم...
اشاره کردم به تلویزیون: یعنی این سنگینا رو کاری نداری دیگه؟!
به نشونه ی نه سر تکون داد که تند گفتم: پس حله دیگه! تو دو ساعت جمع کردیم!
سرشو باز بین دستاش پنهون کرد: کجا ببرم؟!
تند گفتم: خونه ی من!
عجیب نگاهم کرد. لبخندمو پهن تر کردم: جدی گفتم!
چند بار پلک زد: بیخیال... من نمیخوام بهت زحمت...
حرفشو بریدم: زحمت چیه؟! چه اشکالی داره بیای هم خونه ی من بشی؟!
- آخه همینجوری که نمیشه!
- خب به یه شرط!
منتظر نگاهم کرد که سر تکون دادم: هرروز بهم آشپزی یاد بدی! همین.
با مکث نگاهم کرد؛ خودمم جا خوردم از انقدر ساده بودن شرطی که گذاشته بودم!
حالت نگاهش میگفت: باشه ولی منکه نمیشناسمت... چجوری بهت توی یه ساعت اعتماد کنم و بیام پیشت زندگی کنم؟!
نفسشو محکم بیرون داد: نمیدونم...
تند گفتم: بهم آرایش یاد بده! میتونیم هرروز صبح تم همون رنگی رو بزنیم که تو رنگشو انتخاب میکنی! تازه سریالی که می دیدیمم ادامش مونده!
انتظار نداشتم بزنه زیر خنده: شوخی میکنی؟!
خندم گرفت: نه به خدا!
- تو هرکاری میکردم میشنیدی!
- بهت که گفتم!
- اگه انقد نازکه دیوار پس چرا من صداتو نمیشنیدم؟!
- چون تو حالِ خودت بودی! مگرنه من همزمان باهات جارو برقی م کشیدم!
جدی نگاهم کرد. جدی نگاهش کردم. یهو زد زیر خنده که منم خندیدم! سر تکون داد: اوکی ولی این خیلی... خیلی... نمیدونم بگم خیلی چی!
ادامه دادم: خیلی برگ ریزونه!
بلند گفت: دقیقا!!!
بهم نزدیک تر شد: یعنی جدی جدی بیام خونه ی تو؟!
سر کج کردم: اوهوم! چون من تقریبا وسایل خونگی که تو میخوایو هم دارم!
چشماش برق زدن: خیلی خوبه!
خندیدم: آره!
و بلند شدم: تو دو ساعت میشه وسایلو برد واحد بغل! من کارتون دارم! بیارم؟
انگار که هنوز باورش نشده باشه مشکلش انقد زود حل شده سر تکون داد: آره آره!
سمت در قدم برداشتم: حله پس!
کارتونا رو که اوردم شروع کردیم. بیشتر خورده وسایل آشپزخونه رو خودش خریده بود. توی دو تا کارتون جاشون کردیم و بعد از یه ساعت بردیمشون خونه ی من. خونه مو عجیب نگاه میکرد: وای چقد شبیه همن!
خندیدم: واحدای کنار همو مثل هم میسازن!
اتاقش دقیقا همون چیزی بود که فکرشو میکردم. هرجاشو که نگاه میکردم تصورم کامل میشد... شروع که کردیم به جمع کردن؛ حس کردم چند سال به عمرم اضافه شده! وقتی تصوراتت از چیزی کامل میشه و هیجان زده میشی همچین حسی داری... سعی میکردم زیاد براش نگم که عه فلان وسایلت و فلان قسمت اتاقت همونی بود که من تصور کرده بودم! دوس نداشتم فکر کنه توی زندگیش فضولی میکردم... حسی که من داشتم فضولی نبود. انگار که اون توی یه دنیای دیگه پشت دیوار خونه ی من زندگی میکرد و من فقط سعی میکردم مثل اون باشم تا زندگی بهم بچسبه!
وسایل اتاقو که تخلیه کردیم از اذان گذشته بود و ظهر شده بود. وقتی گفت استرس داره که سامان بازم مزاحمش بشه منم استرس گرفتم! چه آدم مسخره ای... وقتی گفتی ازش خوشت نمیاد و رو اعصابته؛ دیگه چرا دنبالشی؟!
کیمیا موهاشو دم اسبی بست بالای سرش و چند تا وسیله که خودش خریده بود هم از حموم اورد. لباساشو توی روسریِ حالت بقچه جا کرده بودم؛ خندید و گفت: شبیه مهاجرا شدیم!
خندیدم. راست میگفت. وارد خونه ی من که شدیم؛ وسایلو گوشه ی هال گذاشتیم و زنگ زد به پسره. محکم شدنش بهم حس خوبی میداد: الو؟! دارم میرم! کلید خونتو میذارم تو جا کفشی! بله! خدافظ!
جدی نگاهم کرد، تماسو که قطع کرد، لباش حالت لرز گرفتن: صدای یه دختره میومد...
سمتش قدم برداشتم و خیره شدم به صورتش. همونطور که لباس توی دستشو ازش میگرفتم و تا میکردم، لب زدم: آدم نباید به گربه هایی که تو آشغالا دنبال غذا میگردن حسادت کنه...
نگاهش برق زد. ابرو بالا داد: برگام! چه جمله ای!
خندیدم. خندید. آستیناشو بالا زد و سمت آشپزخونه راه افتاد: خب اجاره ی روز اولو بذار پرداخت کنم!
خندم بیشتر شد: اه نه! اینجوری نگو!
در یخچالو باز کرد و از گوجه هایی که خودش از خونه اورده بود برداشت: چجوری بگم؟!
دنبالش راه افتادم که بهش رنده بدم. وقتی وسایلو روی اپن گذاشتیم. دستی به موهام کشیدم و خیره شدم به جلوی آشپزخونه. از کاری که میخواستم بکنم مطمن نبودم؛ اما دلم میخواست واکنششو ببینم. گلو صاف کردم و موهامو مرتب بستم، لبخند زدم و صدا بلند کردم: سلام. با یه روز دیگه از برنامه ی آشپزی رنگی خدمت تون هستیم برای آموزش املت به سبک همسایه بغلی!
نگاهش کردم که بلند زد زیر خنده و دوید کنارم وایساد؛ جلومون آینه بود و میتونستیم همو انگار که توی صفحه تلویزیون باشیم ببینیم. دست انداخت دور گردنم که تند گفتم: البته الان دیگه ایشون دوست من و هم خونه ای من می باشند!
بیشتر خندید... رو کرد به آینه و گفت: امروز تبلیغ پخش نمیکنیم. تا آخر برنامه همراه ما باشین و وسایل تونو برای یه املت خوشمزه آماده کنین!
خنده هامون بیشتر شد. قرار بود این صبحونه، بهترین صبحونه ی عمرمون باشه...

ریحانه غلامی

نظراتونو برام کامنت کنین:)

همسایه بغلیداستان
آتشے شعله ے نفرٺ افروخٺ تا مگر عشق پایان بگیرد... غافل از اینڪه او مثل ققنوس تازهـ در شعله ها جان بگیرد :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید