کل تعطیلات نیمه خرداد، من خونه بودم و مشغول کار و البته جبران کمخوابیهای قبلی. امروز رفتم خرید و خواستم مثلا یک تنوعی به آشپزیم بدم؛ با کلی ذوق و شوق نیم کیلو جوجه ماستی خریدم و آوردم خونه؛ با صبر و حوصله برنج دم کردم، جوجهها سرخ کردم، حتی زغال هم گذاشتم و روش کره ریختم تا قشنگ بوی جوجه منقلپز بگیره.
غذا رو کشیدم آوردم سر سفره و با لقمه اول فهمیدم یک اشتباه استراتژیک داشتم و کل جوجهها، رون مرغه نه سینه... تو خونه ما رون اصلا مشتری نداره... خودم هم از رون مرغ متنفرم. اینجا باید از شرکت کوکاکولا تشکر کنم که اگر نبود، همون چهارتا لقمه هم از گلوی من پایین نمیرفت.
الان که دارم این پست رو مینویسم، چند تا تکه جوجه بیچاره و مفلوک تو ظرف مونده که میشه سهم گربههای کوچهمون؛ کلی برنج هم اضافه اومد که احتمالا میشه تهچین یه وعده غذای دیگه... حالا اینا مهم نیست؛ مهم اینه که ماجرای جوجه ماستیها من رو حسابی پَکَر کرد چون یاد زندگیم افتادم...
خیلی کارها رو تو زندگی انجام دادم که با کلی انگیزه شروعش کردم و بعد دیدم اون کار دقیقا برای من حُکم رون مرغ و داره؛ وقتی آخرین روز مرداد پارسال رسما شدم مشاور پایه دهم، خیلی خوشحال بودم. به قول خارجیها golden goal من همین مشاور شدن بود... الان که دارم مینویسم، در به در دنبال اینم همین دو هفته خرداد هم زود تموم بشه و من از پست و صندلی و اتاق و مدرسهام خداحافظی کنم. احتمالا بقایای این کارم هم مثل جوجه ماستیهای اضافه، سهم گربهها میشه.
راستش من هنوز نمیدونم برای کجام و چجوری چیزایی که تو ذهنم هست رو عملیاتی کنم... ولی تا دلتون بخواد تو زندگی و مسیر کارم جوجه ماستی پیدا کردم؛ معمولا جوجه زعفرونیهای زندگیم که اتفاقا رون هم نباشند، زیاد نبوده ولی من آدم بسوز و بسازم. از دو هفته دیگه بعد از حدود هفت سال رسما نه تنها کارمند نیستم، بلکه شغل هم ندارم. دقیقا تو اون حالیام که آدم میخواد کلی کار نکردهاش رو انجام بده ولی میترسه... قطعا اگه جوجه ماستیهای زندگیم نبودند، من ارزش اون جوجه زعفرونیهای لطیف و خوشمزه رو نمیفهمیدم؛ ولی خب... دلم برای یه بشقاب جوجه زعفرونی که روی زغال کباب شده باشه، با برنج دودی شمال و سالاد شیرازی با دوغ و ریحون تنگ شده...
شمام تو زندگیتون جوجه ماستی دارید میدونم... باهاشون چی کار میکنید معمولا؟