کتاب هایی هستن مثل کتاب چه کسی پنیر مرا برداشت از اسپنسر جانسون که چندین سال پیش خوندمشون. شاید پیش از موعد رفتم سراغشون چون الان که نگاه میکنم به قبل، داستان کتاب به صورت گنگ تو ذهنم نقش بسته، داستانی از موش ها و ادم ها که هر کدوم مستقل از گروه دیگه یه تیکه ی پنیر بزرگ پیدا کردن اما تفاوت از اونجا شروع شد که موش ها باز هم به طور غریزی به گشتن دنبال پنیر ادامه دادن اما ادم های داستان کنار تیکه ی پنیر بزرگشون موندن و استراتژی بخور بخواب رو پیاده کردن و به همین دلیل بعد یه مدت موش ها مقدار زیادی پنیر جدید داشتن اما پنیر ادمها تموم شد و شروع کردن غر زدن و نارحتی و افسردگی و پرسیدن این سوال: " چه کسی پنیر مرا برداشت؟" چون به شرایط قبلی عادت کردن و ذره ذره نابودی سرمایه شون رو نمیدیدن.
امروز بعد ورزش صبحگاهیم برای ریلکس کرردن تو حیاط خونه نشسته بودم و خورشید هم ذرات طلاییش رو کم کم تو صورت خونه ی ما می پاشید (نگاه کن ها مثلا قرار بود این بخش ادبی باشه، اروتیک شد!) و داشتم به کتاب هایی که قبلا خوندم فکر میکردم که به چه کسی پنیر مرا برداشت رسیدم. از خودم پرسیدم این کتاب چی میخواست بگه به من؟ چون یادمه اون موقع ها کتاب خیلی تو بورسی بود و همه اینو میخوندن و از تاثیری که روشون گذاشته بود صحبت می کردن اما من مطلقا هیچ چیزی از این کتاب دستگیرم نشده بود غیر همین داستانی که بالا نوشتم.
اما توی یه لحظه کشیده شدم به دوتا صحنه از زندگیم که به فاصله ی پنج ماه اتفاق افتادن، اولیش تو خرداد نود و هشت اتفاق می افته جایی که مست و مغرور از موفقیت هام به معنی واقعی کلمه شاد و خوشحال بودم (البته این برهه دوره ی طلایی مواد زدن من هم بود و از تاثیرش نباید غافل بشم) بله توی خرداد ماه بعد از یه سال که از راه اندازی هاستل "کوشک هنر" میگذشت و یه در امد فوق العاده رو به دست اورده بودم تصمیم گرفتم فعالیت مجموعه رو متوقف کنم و یه زندگی با کیفیت رو شروع کنم. توی بهترین حالت ممکن بودم و انواع و اقسام کار ها رو دوست داشتم انجام بدم از ساخت فیلم کوتاه تا نقاشی رنگ روغن به سبک امپرسیون، باشگاه رفتن، یاد گرفتن بریک دنس، اشپزی فرانسوی، تبلیغ نویسی ، وارد شدن به عرفان و فلسفه و چندتا ایده ی کسب و کار تو همون حوزه ی گردشگری مثل راه اندازی کمپ صحرایی که البته هیچ کدومشون اتفاق نیفتاد به یه علت خیلی ساده، هیچ کدوم از این کارها رو شروع نکردم. البته اونموقع متوجه نبودم که دقیقا دارم چیکار میکنم اما الان که نگاه به گذشته میکنم میبینم توی اون دوران من دقیقا به همون پنیر اشاره شده رسیدم یه پنیر که سایزش بزرگ تر از من بود و شروع کردم به نشستن پاش و خوردن ازش و محو خیالات شدن و ادامه ندادن راه و شروع نکردن.
اون دوره گذشت و به فاصله ی پنج ماه تبدیل شدم به یه موجود ضعیف. تو ابانی که سیاه ترین ابان عمرم بود ابان نود و هشت همه چیزم رو از دست داده بودم و حسرت موقعیت هایی که چند ماه پیش میتونستم ازشون استفاده کنم رو میخوردم. موقعیتم برای مهاجرت، موقعیتم برای شراکت توی هتل کیان، اون حس و حال خوبم برای شروع کردن کارهای مختلف و مهم تر از همه هاستلم که هم اعتبارم بود و هم درامدم و هم تفریحم. همشون رو باهم از دست داده بودم عین اون ادم ها، وقتی پنیرشون تموم شد دنبال مقصر میگشتم اما تو ته قلبم میدونستم که خودم مقصر بودم. من کسی بودم که جلوی افتادن اتفاقای خوب برای خودمو گرفتم، بله من بزرگترین دشمن خود بودم.
تمام اتفاق هایی که به طور استعاری توی کتاب نقل شده بود به صورت واقعی برای من رخ داد و چه بسا اگر این کتاب رو تو سن بالاتری میخوندم شاید یه تاثیر کوچک روی من میگذاشت و تصمیم هام رو جور دیگه ای میگرفتم، شاید به جای فسخ کردن قرارداد هاستل سعی در افزایش کیفیت و بهره وریش میکردم، شاید از اون هزار تا ایده ی منتظر شروع یکیش رو شروع میکردم و تو راهش قدم میذاشتم و هزارتا از این شاید ها میتونم بگم اما نکته ی پایانی کتاب هم همینه: اینکه میخوای از این ایستگاه پنیر که پنیرش تموم شده بیای بیرون و دنبال پنیر های تازه بگردی یا میخوای بمونی و برای گذشته ای که داشتی حسرت بخوری؟