پسرک هفت روزه من تو سی سی یوی کودکان بود. ما را بیرون کردند تا آدنوزین را تزریق کنند و اگه جواب نداد تا سه بار تکرار کنند و اگر آن هم جواب نداد به قلبش شوک وارد کنند و به دلیل اینکه بسیار کوچک بود احتمال جواب ندادن این روشها و آسیب جدی به قلبش وجود داشت. دستیار دکتر گفت یک پروسه نیم ساعته خواهد بود،نیم ساعتی که برای من یک عمر گذشت، روی زمین نشسته بودم و فقط اشک می ریختم، نمی توانستم آنچه در حال اتفاق افتادن بود را باور کنم. فکر اینکه هر لحظه ممکن است آن در باز شود و خبر بدی بشنوم داشت من را می کشت، در آن نیم ساعت هزار جور فکر آزار دهنده سراغم آمد که دوست داشتم تمام دارایی ام را بدهم تا پسرم فقط سالم باشد. در باز شد، دستیار دکتر آمد و گفت پسرتان برگشت، گفت دوبار تزریق جواب نداد تا خدا رو شکر بالاخره بار سوم جواب داد، دنیا برایم روشن شد. رفتیم داخل و دیدیم ضربانش به صد و ده بار در دقیقه رسیده بود. اجازه ندادند بالای سرش بروم، فقط باید شیر می دوشیدم و به دستور پزشک تا صبح با شیشه بهش شیر می دادند.انقدر از خوشحالی هول شده بودم که می خواستم در اتاقی که همه می توانستند در آن رفت و آمد کنند شیرم را بدوشم.
شیشه را تحویل دادم و گفتند که باید در اتاقی در انتهای بخش بمانم تا هر وقت لازم شد صدایم کنند. تا صبح هر یک ساعت بیدار شدم و رفتم از پشت شیشه ضربان قلبش را بر روی مانیتور چک کردم تا خیالم راحت شود. خدا رو شکر بالا نرفت.
فردای آن روز دکتر متخصص آمد و از پسرک اکو گرفت و گفت به دلیل اینکه احتمالا ساعتهای زیادی ضربان قلبش بالا بوده دچار نارسایی خفیفی شده است که با دارو درمان می شود. نگران بودم بیشتر هم شد، چند ساعت بعد وقتی در سی سی یو داشتم به پسرم شیر می دادم صدای همسرم را شنیدم که درب بخش را زد و گفت از بهداشت تماس گرفته اند و گفته اند که نتیجه تیرویید پسرک مشکوک بوده و دوباره باید از او آزمایش بگیرند. وقتی این را شنیدم انگار توی دلم خالی شد، چند موضوع را یک تازه مادری چون من که هنوز اثرات زایمان و پس از زایمان و شرایط جدید مادری را تجربه می کند باید با هم به دوش بکشد.دلم می خواست بروم یک جای خلوت و زار زار به حال خود گریه کنم اما حتی اختیار این را هم نداشتم باید به پسرم شیر می دادم و حواسم را به او جمع می کردم. روز اول باز کمی انرژی داشتم اما هر چه گذشت من حساس تر و غمگین تر شدم.بخش خلوت شده بود.من استراحت نداشتم.همسرم بیرون از بیمارستان نگران بود و کار و زندگی اش مختل شده بود.مادرم تمام مدت توی لابی بیمارستان نشسته بود و من مستاصل و آشفته بودم.بی اختیار گریه می کردم و گیج و گنگ بودم. خواب خوبی هم که نداشتم هر نیم ساعت و در بهترین حالت سه ساعت صدایم می کردند که یا به پسرک شیر بدهم یا پوشکش را عوض کنم. حوصله هیچ پیام و تماسی را برای تبریک مادر شدنم نداشتم. دنیا برایم جذابیتی نداشت و احساس می کردم در یک زندان گیر افتاده ام. در یک هفته ای که پسرک در آنجا بستری بود دو بار شیر دوشیدم و به پرستار سپردم تا برای ساعتی بیرون بروم تا مثلا حال و هوایم عوض شود اما آن هم تماما به صحبت در مورد پسرک می گذشت که چه باید کرد و چه خواهد شد. یادم می آید یک شب که رفته بودیم جایی بستنی بخوریم یک خانم باردار که مشخص بود چیزی به زایمانش نمانده از جلویمان عبور کرد و من احساس کردم چقدر به چنین وضعیتی نفرت پیدا کرده ام. چقدر از همه چیز بدم آمده بود.انگار در یک وضعیت غیر قابل بازگشت اسیر شده بودم.از لحاظ جسمی هر روز ضعیف تر و خسته تر می شدم و از نظر روحی حساس تر و شکننده تر و کاری هم نمی توانستم انجام بدهم.
بعد از یک هفته بستری که ضربان پسرک بالا نرفت دکتر تصمیم به مرخص کردنش گرفت و دارو تجویز کرد و برای یک ماه دیگر جهت اکو وقت داد و من از یک طرف خوشحال بودم که از این وضعیت شبیه زندان بیمارستان خلاص می شوم و از طرف دیگر نپران بودم که باید استرس شرایط قلب پسرک را هم به دوش بکشم. هر چه بود باید به خانه می آمدیم و آمدیم...