این نوشته کار من نبوده و کسای دیگه ای توی نوشتنش سهیم بودن...با تشکر از نویسنده های متن اصلی...من فقط یکم تغییرش دادم...اصل متن ماله من نیست
.................
مثل همیشه قهوه ای سرد شده از خاطرات گذشته را نوشیدم...شاید این جرعه جرعه خاطره روزی مرا به گذشته برگرداند...زمانی که قهوه سرد نمیشد و من دلگرم بودم...زمانی که باشادی ردپای روزگار را از ته فنجان من میخواند و همیشه خود را با من میدید...دست بردم و ساعت گیج زمان را خاموش کردم...وقتی زندگی نیست چه لزومی دارد لحظه محکم خود را برای آزادی به دیوار عقربه ها بکوبد؟!؟...نفسی عمیق برای دعوت بوی عطر تو به ریه های خسته من...تمام سهم من از تو این بود؟!؟یک شیشه عطر نیمه خالی؟!و شاید هم یک مشت خاطره بی پایان...سرم را روی بالشت دونفره ای که خاطرات زیاد از ما دارد گذاشتم...با من حرف بزن...بگو که تمام این لحظه های زودگذر واقعیت داشته اند...بگو که قلب من بی دلیل محکم نمیکوبد وقتی حتی نامش را میشنوم...بگو که من بیهوده مانند دیوانه ها قدم به قدم در شهر نمیگشتم و نامش را صدا نمیزدم...بگو که تمام آن اشک ها واقعیت داشت میزد...بگو که تمام زمزمه های شبانه ی مارا شنیده ای...بگو که زمزمه های تنهایی مرا نیز شنیده ای...بگو چه چقدر زیبا صدا میزد...آخ دلم حتی برای شنیدن نامم از زبان او تنگ شده...بگو...قطره اشکی مزاحم از چشمانم افتاد...چندوقتی است این اشکها مهمان چشمهایم شده اند و به هر دلیلی راهی برای سقوط پیدا میکنند...بالشتم را در آغوش گرفتم...همدم تنهایی من بگو که من تنها نبودم...بگو که من قوی تر از هر فولاد آب دیده دیگری خود را از آن زندگی نکبت بار بیرون کشیدم...لعنت به آن کافه به و آن آویز در که خبر از آمدن تو داد...لعنت به آن نگاهی که مرا اسیر خود کرد برای تمام عمر...لعنت به آن لبخندی که موقع حرف زدن لبهایت را ترک نمیکرد...لعنت به آن قهوه تلخ که آن روز شیرین ترین نوشیدنی دنیا بود...لعنت به تو که آمدی...ویران کردی تمام ساخته هایم را...له کردی تمام آرزوهایم را و... رفتی...لعنت به تمام آن لحظه هایی که از شوق دیدنت سر از پا نمیشناختم تا بلکه در باز شود و بیای و مرا با یک بوسه مهمان کنی...خریت محض بود دوست داشتنت...زمانی که تو دلیلی برای ماندن نمیدیدی...آسمان را برایت فرش کردم...نمی آیی؟!؟ روبه روی آیینه ایستادم...بگو که مرا میبخشی ای منِ من...بگو که تمام ویرانه های آوار شده از نسیم ملایم عشقت را دوباره میسازی...بگو که تمام آن لحظه هارا به باد رهگذری که هر از گاه از کوچه ما میگذرد میسپاری...بگو که دیگر شبها از دوری آغوشش بالشت را بغل نمیگیری...بگو که دیگر رنگ از رخت فرار نمیکند زمانی که اسمش می آید...بگو که آن لحظه ها تمام میشود اگر توبخوای...به راستی من میخواهم؟!؟..آیا من حاضرم تمام آن خاطرات تلخ و شیرین را فراموش کنم؟!؟نه... هرگز...من خود را به عقد تمام آن دقایق درآورده ام...قرار است عمری باهم زندگی کنیم...قرار است هر سال به یاد اولین روز آشناییمان شمع روشن کنیم...قرار است هر سال یادآوری کنیم روز رفتنش را...آن روز که مرا به پول فروخت...قرار است من از خاطراتم بچه ها و خرده خاطراتی بیاورم و اسمشان را بگذارم...عشق،خیانت و مرگ...قرار است تمام عمر زندگی شاد توام با زهر خندی را تجربه کنیم...قرار است پدری نمونه باشم که از همه آنها به خوبی مراقبت میکند...قرار است هرشب زندگی فقیرانه گذشته ام را به رخ خودم بکشم و بگویم"مرررد...راه دراز بود...اندکی بنشین و خستگی را از تنت بیرون کن...فراموش کن که چه بوده ای و چه زندگی کثیفی داشتی...مهم الان است...همین لحظه...صدای زنگ مرا به خود آورد..شاید هم همان توهم همیشگی آمدنت است...در را گشودم...چهره ای خسته ملامال از سرخوردگی و پشیمانی در چارچوب در بود...چشمهایش کبود بودند از تمام اشکهایی که ریخته بودو من نتوانستم آغوشی را که قرار بود همیشه برای او باشد به رویش نگشایم