قیافه غول مهیب و خوفناک بود. پوست قهوهای مایل به قرمز داشت و موهای سیاهی روی سینه و بازو و شکمش سبز شده بود.
موهای روی سرش هم سیاه و بلند و درهم برهم و صورتش مثل کدو گرد و ورقلنبیده بود.
چشمهایش عین دو تا سوراخ ریز سیاه میماند و دماغ کوچک و پهنی داشت، اما دهانش خیلی گل و گشاد بود و قشنگ از این گوش تا آن گوشش کشیده شده بود.
لبهایش شبیه به دو تا سوسیس بنفش بزرگ بودند که روی هم افتاده بودند و دندانهای زرد و کج و کولهاش از بین آنها بیرون زده بود. آب دهانش هم تا روی چانهاش آویزان بود.
این توصیف یکی از شخصیتهای تخیلی کتاب غول مهربون از رولد دال هست که خیلی به دلم نشست.
قیافه غول رو در ذهنم تجسم کردم و واقعاً ترسیدم که سوفی(شخصیت اصلی داستان) رو بخوره.
دلم برای سوفی کوچولو با عینک ته استکانی و گرد سوخت. خونخونم رو میخورد. از دست غول گرسنه عصبانی بودم و همراه سوفی پشت میز بزرگ قائم شدم و به خودم لرزیدم.
خلاصه، داستانخواندن یه حالی داره که نگو و نپرس. شما قطعا چنین حس و حالی رو تجربه کردید. من که گاهی سر «قصههای مجید» یا «آنی شرلی» قهقه میزدم. چنان بلند و با هیجان که یکی از اعضا خانواده هم به خنده میافتاد.
اگر شما هم چنین تجربهای داشتید، حتماً برام بنویسید و یک کامنت خوشگل بذارید.