گاهی به این فکر میکنم که سالم و عیدم چگونه گذشت؟ تکتک لحظهها را چگونه زیستم؟ و در چه پنداری غرق شدم. شاید در خیالی تاریک گیر کردم و روزها درگیر مسئلهای ساده بودم؛ اما خوشیهایش بیشتر بود.
اغلب مردم حالشان را به جامعه و آدمها پیوند میزنند و خود را به دست فراموشی میسپارند. آنها دوباره از خود بیگانه میشوند و سوسکی درونی را پرورش میدهند که چندان اعتباری هم ندارد.
به قولی: «هر طرف باد بیاید، به همان سمت کشیده میشوند.» یا «هر چی پیش بیاد، خوش بیاد!» از نظرم چنین افرادی هویت ندارند و مانند فینگیلی خودمان (خفاشی که در غار تنهایی من زندگی میکند) زیاد میچسند و جنبهی انتقادی ضعیفی دارند. با اینکه خودشان از عالم و آدم شاکی هستند.
همین چند روز پیش فینگیلی کنارم نشسته بود و برای فِسفِسو (معشوقه فینگیلی) غصه میخورد. برای اینکه من را شریک کند هِی روی کاغذها رژه میرفت و به دست و پای من میپیچید. تا اینکه عصبانی او را پَراندم. در نهایت از سقف آویزان شد؛ اما چندان که باید دور نرفت و چشمهایش را به من دوخته بود. گویی که میخواست به سمتم پرواز کند یا چشمهایم را از کاسه در آورد. اگر شما هم چنین حسی دارید، تعارف نکنید. بالاخره هر کس دیدگاه یا نظر خودش را دارد.