کیمیا قاسم پور
کیمیا قاسم پور
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

فرشته کوچولو _ پارت ۷

فرشته
فرشته

هر چی آویزان شده بود، روی زمین ریخت. درد پا را فراموش کردم و چهار دست‌وپا مشغول جمع کردن وسایل شدم.
بدشانسی سحر نیز در همین لحظه رسید. با ترس گفت: «چی شده!؟»
گردنم را کج کردم و نگاهم بالاتر رفت؛ اما ای کاش نگاه نمی‌کردم. آقا محسنی نیز پشت سر او ایستاده بود و با ابروهایی گره خورده به من نگاه می‌کرد. هر لحظه نزدیک بود فوران کند.
دختری هم در کنار سحر بود. قد بلندی داشت و تنها  کمی دیگر رشد می‌کرد به محسنی می‌رسید. همه آن‌ها به من خیره بودند.

آب دهانم را قورت دادم و به تته پته افتادم: «چیزی نیست. افتادم.»
هر سه متعجب تماشا می‌کردند و هیچ‌کس تکان نمی‌خورد. دختر تازه‌وارد قرمز شده بود و زودتر از همه آن‌ها به خودش آمد. او داد زد: «از کافه من برو بیرون.» فهمیدم ماجرا چیست. او صاحب‌کافه بود.

به سختی از جا بلند شدم: «اما کارم تموم نشده.»

محسنی جلو آمد. به سحر نگاه کردم اما اخم کرده و لپ‌هایش آویزان بود‌. توقع داشتم کاری انجام دهد، ولی از جا تکان نخورد و حرفی نزد. مثل اینکه از رفتن من خوشحال بود!

به حالت تسلیم دست‌هایم را بلند کردم: «باشه، میرم»

خوشحال بودم که از این خراب‌شده بیرون می‌روم. به خودم قول دادم به محض بیرون رفتن به پای پدرم بیافتم. شاید از سعید هم عذرخواهی کردم! خدا را چه دیدی. شاید سعید اعتراف می‌کرد کیفم را برداشته و روی من را می‌بوسید.
در خیالات خودم بودم که محسنی به حرف آمد: «کارت رو تموم کن. بعد می‌تونی بری»

صاحب کافه گفت: «لازم نکرده»

محسنی قرمز شد: «اما خانم...»

سحر جلو او ایستاد و با همان لبخند همیشگی گفت: «من خودم بقیه ظرف‌ها رو می‌شورم ... بهتره تو بری.»
من از جا پریدم. دو پا داشتم، یکی هم قرض گرفتم و فِلنگ را بستم. به محض خارج شدن از در، نفس راحتی کشیدم.
الان می‌فهمیدم خورشید و هوا تازه چه نعمت بزرگی است یا صبحانه مامان چه لذتی دارد. بدون اینکه مجبور باشم پولی پرداخت کنم یا ظرف‌ها را بشورم. بدون اینکه با شرمندگی به دنبال کیفم باشم.

دوباره یاد کیفم افتادم. چطور هم گوشی هم کیف پول را بردند؟ چند بار این سؤال را از خودم پرسیدم. چطور ممکن بود که خوابم اینقدر سنگین باشد؟ دلم می‌خواست بخاطر حواس‌پرتی به خودم فحش بدم. چرا گوشی را داخل کوله جا ندادم؟ پا روی زمین کشیدم و مشتی آرام به دیوار سنگی یک خانه زدم؛ اما زمان به عقب برنگشت و هیچ اتفاقی رخ نداد. به طرف خیابان رفتم. خورشید مایل می‌تابید و ابرها به سرعت همان بادی زیر موهایم می‌زد، حرکت می‌کردند. من پاهایم را دنبال خود می‌کشیدم و در این افکار سیر می‌کردم که شاید کار پیرمرد باشد. باید به کلانتری می‌رفتم یا به مربی می‌گفتم.

در همین افکار، کوچه‌ها را یکی یکی پشت سر گذاشتم؛ ولی نفهمیدم چطور سر از همان کوچه در آوردم و خودم را جلو در خانه دیدم. بید بزرگ مامان نصف طبقه دوم، بالکن و پنجره اتاق سعید را گرفته بود. دلم می‌خواست یواشکی داخل بپرم. چپ و راست کوچه را پاییدم. پرنده هم در این ساعت صبح پر نمی‌زد. نمی‌دانم چه ساعتی است. انگار که همه محل در خوابی ناز فرو رفته‌اند. در کاپشنم قوز کردم.
اگر مامان هم راه بدهد، سعید قطعا همه چیز را لو می‌داد؛ اما دیشب که بابا نمی‌دانست من سیگار کشیدم. فقط کمی شک داشت. البته خدا را هزار بار شکر کردم که حمام کاملاً آتش گرفت چون عطر خوش سوختنی، بوی سیگار را از بین برد. در همین فکرها بودم که صدا قدم‌هایی به گوشم خورد. با هول به اطراف نگاه کردم و نفهمیدم چطور پشت ماشین همسایه پناه بردم. در خانه باز شد. خداخدا می‌کردم من را نبیند. عجب مخمصه‌ای، پاهایم به صورت ضربدری روی هم جمع شده و خودم را به زور پشت پراید همسایه جا دادم. هیبت گنده هم دردسری داشت. صدا در، استارت ماشین و قیس قیس لاستیک‌ها که دور می‌زد، یک عمر برای من طول کشید. قطعاً ماشین بابا بود که در کوچه برق می‌زد و دور می‌شد. سعید هم در خواب ناز فرو رفته و به ریش من می‌خندید که در این سرما شبیه سگ شدم. خیلی زود بیرون پردیم. ماشین او را دیدم که وسط کوچه در تاریک و روشن هوا می‌درخشید انگار که تنه‌اش را واکس زده باشند. خدایی این ماشین ابهت داشت و برای بابا زیادی بزرگ بود. بیشتر به درد من می‌خورد. هر چند که او یک پراید هم برای من نمی‌خرید و سعید هم استثنا بود که بابا پراید دست دومی برایش خرید. شاسی بلند مشکی سرکوچه ناپدید شد. از اینکه نفوذ به خانه راحت‌تر شده بود، در پوست خودم بند نبودم. مثل این بود که چند لایه از آجرها را کم کرده باشند یا دیوار چنان کوتاه شده که می‌توانم خودم را بالا بکشم.

?برای خواندن ادامه داستان، من را دنبال کنید ... راستی نظراتتون هم برام ارزشمنده. پس دیدگاهتون رو در مورد داستانم به اشتراک بذارید.

کیف پولداستاننویسندهکتابتولید محتوا
یک عدد نویسنده هستم و علاقمندم قصه‌های خودم رو با شما شریک بشم. در ضمن خوشحال میشم کانال تلگرام منو دنبال کنید⁦◀️⁩https://t.me/kimia_write ?????
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید