آن زمانها که کلهمان بوی قرمهسبزی میداد و حال و هوای جوانی داشتیم، در خلوتهای دوستانه زمین و زمان را نقد میکردیم، از فقیه و استاد گرفته تا وزیر و رئیسجمهور، از مردم کوچه و خیابان تا روشنفکر و دانشجو.
فکر نکنم در این عالم هستی جنبده ذیشعوری از نقد ما در امان مانده باشد.
آنقدر اشکالاتمان را بدیهی میدانستیم که با خودمان اول تئوری توهم توطئه را بررسی میکردیم، بعد میرفتیم سمت تئوری قهوهخانه (خلاصهش اینکه همهچی تقصیر خودشونه!)، بعد یک داستان خیلی خیلی خطرناک به اذهانمان خطور میکرد؛ اینکه این همه ضعف و ناعدالتی و سیاهی و تباهی در اتمسفر جهان جاریست و از آنهایی که توقع داری، حرکت یا پیروزیای نمیبینی، آنهایی که در جوانیشان شور و حالی داشتند و همین حرفهای ما را میزند ولی وقتی پا به سن گذاشتند خبری از آن شور و حال نشد، چرا؟
یک علت را بیشتر نمیتوانی پرورش بدهی:
زمانی که به یک سن نسبتا پختهای رسیدهای، توی کوچه پسکوچههای شهر، خسته از جریانات و اتفاقات، چند کیسه خرت و پرت توان دو دستت را گرفته و ذهنت هنوز مشغول علت خمودی مردم است، اینکه چرا صدایی از کسی در نمیآید، چرا هیچ خبری نمیرسد، چرا؟ چرا؟ چرا؟... سر پیچ یک کوچه عادی، یک آدم خیلی خیلی عادی با صورتی چروکیده بدون هیچ جلب توجهی جلو ات را میگیرد و درِ گوشت جملهای را میگوید که سالها آرزو داشتی تنها یک داستان تخیلیِ ترسناک باشد: هیچی نیست! مطلقا هیچی نیست!
بعد گوشَت شروع میکند به سوت کشیدن و ضربان قلبت میچسبد به سقف، همینطور چند دقیقهای سوت میکشد، هول میکنی، بدنت سرد شده، کرخ شده، اما نه آنقدر که بتوانی کیسههای خرت و پرت را ول کنی وسط کوچه؛ لحظاتی آن فرد لبخند میزند و آرام کلماتی را میگوید و هنوز گوشَت سوت میکشد... سوت میکشد... همزمان صدای ضربان قلبت راهش را به مغزت پیدا میکند، و این یعنی سوت کشیدن دارد تمام میشود. صدای آن مرد!... آرام آرام صدایش را از ته چاه میشنوی که نزدیکتر میشود و سوت کشیدنِ گوشت هم کمتر میشود، میفهمی چه میگوید، دیگر هول نیستی، ضربان قلبت کمی آرامتر شده. حرفهایش را فهمیدهای، به اصطلاح خر فهم شدهای!
مکالمه که تمام میشود او میرود به یک سمتی، شاید انتهای کوچه، شاید ابتدا، شاید آب میشود به زمین یا پرنده میشود به آسمان؛ مهم نیست! دیگر مهم نیست کجا رفته! دیگر بدنت کرخ نیست، وزن کیسههای خرت و پرت را حس میکنی و یادت میآید که خانم گفته خریدها را با عجله برسانی که مهمانها زود میآیند.
انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده، و تو مثل هزاران هزار انسان دیگری که چنین مواجههای داشتهاند یکجوری مجبور به سکوتی! مثل همه انسانهای دیگر که وقتی از زمین و زمان پیششان نقد میکردی با لبخند جوابت را میدادند، مثل پدرت که ریش سفید کرده، مثل فلان عالم که وقتی نقدی به پیشش میبردی لبخند میزد مثل همه این انسانها که که پیش تو انگار «گَرد خمودی» به رویشان پاشیدهاند سکوت میکنی و در برابر هر اتفاقی لبخند میزنی...
کیسههای خرت و پرت را میگذاری توی آشپزخانه، درب یخچال را باز میکنی و بدون لیوان قصد داری از بطری شیشهای آب بخوری، بطری از دستت میافتد و به زمین که میرسد منفجر میشود، اما آنقدر پخته شدهای که نخواهی هول کنی و با تقلا کردن از فرار حادثه پاهایت را روی ترکشهای بطری بگذاری، خانم میدود سمتت، قبل از محدوده خطر میایستد و میگوید چیشد؟ طوری شده؟ طوریت شده؟
لبخند میزنی که ههِ، هیچی نیست! هیچی نیست!