از همه چیز میخواستم برایش بگویم...
سیر تا پیاز ماجرا را
اما تا دیدمش زبانم بند آمد
حس کردم همه چیز را میداند...هرآنچه میخواهم بگویم
پس دیگر چیزی برای گفتن نمی ماند
باز هم تمام وقت کنار هم نشستیم سکوت کردیم
باز هم گاهی فقط به هم نگاه کوتاهی میکنیم و لبخند میزنیم
بعد یک گاز کوچک به لقمه ای که دستمان است میزنیم و دوباره تکرارهمه ی اینها
بعضی وقتها فکر میکنم چقدر آنروزها خوش بودم...
چقدر خوش میگذشت
اما حالا اطرافم آدمهایی اند که اگر تمام روز هم با آنها حرف بزنم هیچ درکم نمی کنند
حالا قدر آن روز ها را میدانم...
روزهایی که بودی
الان دلم میخواهد تا دیدمت گله کنم
بگویم از اینهمه دل تنگی
از شب هایی که گریه میکردم و با خودم میگفتم تو الان احتمالا آنسر دنیا شاد و خندان داری لذت میبری
اما نه
ممکن است باز هم سکوت بیاید و زبانم را گره بزند تا هیچ نگویم
اصلا این بار تو بگو
حرف دلت را برایم بزن
قول میدهم جبران همه ی آن سکوت ها را بکنم
بگو تو هم دل تنگ بودی؟!...