ریحانه برفر
ریحانه برفر
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ سال پیش

پایان شیرین

کتم رو از روی تخت برمی دارم ومقابل آینه قدی کمد می ایستم یقه پراهن سفیدم رو کمی صاف می کنم و

یه نگاه خریدارانه به خودم می اندازم ،دستی میان موهای تازه اصلاح شده ام می کشم از کودکی همچنان

بور و لخت بود وگاهی اصلا نیازی به شونه زدن

هم نداشت ،ابروهایی پهن وچشمان قهوه ای ومتوسط که نه خیلی درشت نه خیلی بادومی بود،بینی کشیده ولب های کبود

که با ته ریش پروفسوری که گذاشته بودم حسابی چهره ام رو اروپایی کرده بود.با صدای مهشید

خواهرم،دست از آنالیز کردن خودم برداشتم

داداش کجا موندی بدو بیادیگه دیرشد

هنوز حرفش را کامل نزده بود که دراتاق باز شد وسرکی داخل اتاق کشید چشمش که به من افتاد داخل

شد.لب خند پهنی زد وذکری

زیرلب فرستاد و سمتم فوت کرد.نگاهی دوباره از بالا تا پایین انداخت وبعد سمت کمد رفت یه کروات

مشکی با راه راه طوسی انتخاب کرد

وباخوشحالی لبخندش را برویم پاشید وکروات را برایم بست

_ان شالله این بار همه چیز بروقف مرادت باشه و تو هم سرسامون بگیری،تا خیال منم از بابت تو راحت بشه

نیش خندی به حرفش زدم وبا تمسخر گفتم :

الهی بمیرم نه که همتون ازغصه من شبها با جوراب می خوابید،بابا چرا دست از سرم برنمیدارین من نخوام زن بگیرم کی رو باید ببینم

الکی بغض کرد وبه زور نم اشکی از چشمانش پایین چکید وگفت:

ببین رامین!ببین دم آخری حال آدم رو میگیری،تاکی می خوای دست از نیش وکنایه هات برداری؟خوب

می گی ما چی کار کنیم؟می گی هر پنج نفرمون بیایم پشت در آپارتمانت بست بشینیم که تو بفهمی ما

نگرانت هستیم، خودت خواستی از ما جدا باشی حالا سرکوفتش رو به ما می زنی؟

برای لحظه ای جوش آوردم و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:

هه آپارتمان؟!یه چوری دهنت رو پر می کنی می گی آپارتمان که انگار یه خونه تری بلکس دارم آخه به

اون خونه 12 متری که اندازه قوطی کبریت می مونه میشه گفت آپارتمان

هیچ میدونی بری بدست آوردن همین قوطی کبریت چقدر توی رستوران طی کشیدم و صبح تا شب

ظرف های غذای مردم رو شستم هیچ میدونی برادر فکل کراواتیت تو او شهر چی کار داره می کنه ؟

چجوری برای بدست آوردن خواسته هام دارم در حد خودکشی کارمیکنم.میدونی چرا ؟چون همون مردی

که به اصطلاح اسم پدر بودن رو یدک می کشه که به قول خودش پسرش مردبار بیاد،آخه یکی نیست

بگه تو اگر بفکر تربیت درست بچه ات بودی که مرد بشه رو پای خودش وایسه چرا نگذاشتی درسم

تموم بشه ،اون جوری که خودم یکی دوسال بعد جمع می کردم می رفتم .

اشک از چشمان مهشید سرازیرشد،برگی از دستمال کاغذی بیرون کشیدم وسمتش گرفتم وگفتم:

بیا بگیرصورتت روپاک کن شدی شبیه حاجی فیروز،ببخش اگر زیاده روی کردم همه چیز برام شده مثل

یه غده که نشسته تو سینه ام جا خشک کرده

صدای مهران بلند شد که مهشید را صدا می زد

عی بابا مهشید تو رفتی خان داداشت رو بیاری خودتم موندگار شدی بابا کف پام از بس وایستادم از علف

سبز شدن هم گذشته



مراسم خواستگاری با شوخی وتعریف خاطرات بی مزه مهران شروع شد،مهران مثل همیشه خوب بلد

بود چجوری فضا رو تو دست بگیره و باحرفهاش دلبری بکنه

اما من خوب می دونستم همه این شوخی ها و دلقک بازی ها تنها تا زمانی ادامه داره که من وعروس

خانوم پای صحبت نشسته باشیم و طبق معمول با جواب ردی که می دادن خیلی شیک راه رفته رو برمی

گشتیم.همیشه همین طور بود تو دیدار اول هرکجا می رفتیم تا از بابا سراغ می گرفتن و مهشید توضیح

میداد،با دیدن لبخند رضایت بخشی که رو لبشون می نشست خوب می فهمیدم که الان دارن راجب من

چی تصور می کنن،بی شک در خیال خود می گفتن چون حالا بابا سمتی تو دستگاه دولت داره حتما من

هم برای خودم عمارتی بزرگ ویکی دوتا شرکت زیر دستمه

یاد یکی از خواستگاری هایی که اول سال رفته بودم افتادم،اسم عروس خانوم فریبا بود،تا قبل اینکه

باهاش هم صحبت بشم چنان خود نمایی می کرد وخانوادش احترام می گذاشتن که حس می کردم دیگه

منم سرسامون گرفتم اما وقتی باهاش هم صحبت شدم وراجب خودم بهش توضیح میدادم ورق برمی گشت

وتنها شانسی که داشتم این بود که بااًردنگی شوتمون نکرده بودن تو کوچه

یا یکی دیگه از خواستگاری هایی که رفتم دختره وقتی شنیده بود پاریس رفتم برای ادامه تحصیل و

شرایطم رو اونجا توضیح دادم بجای اینکه ناراحت بشه خیلی راحت برگشت بهم گفت یه مدت کوتاه

باهاش نامزد بشم بعد که رفتیم پاریس ازهم جدا شیم اون روز بعداز شنیدن حرفهاش بقدری ازهمه چیز

متنفر می شدم که بدون اینکه چیزی به کسی توضیح بدم یک راست سمت خروجی رفتم واز اون خونه خارج شدم.

با سقلمه ای که فرهاد زد از فکر خارج شدم که برگشت گفت

کجا غرق شدی پسر پا شو دیگه دختره از بس وایستاد زیر پاش تخم مرغ سبز شد

احتمالا اون سبزه و چمن نبود که سبز می شد

فعلا بجای اینکه غلط املایی از من بگیری پا شو بیشتراز این منتظرش نگذار

از جام که بلند شدم نگاهم به چهره رنگ پریده مهشید افتاد طفلک خواهرم از الان نگران بود

پشت سر عروس خانوم وارد حیاط پشتی خونه شدیم .بعدازنشستن قبل از اینکه سوگل دهان باز کنه یا من

بخوام از آب وهوا ریسمان بگم فورا رفتم سر اصل مطلب

_معذرت می خوام سوگل خانوم قبل از شروع بهتره من یه توضیح مختصری راجب خودم بدم ،همون

طور که میدونید من 34 سالمه لیسانس حقوقم رو از دانشگاه پاریس گرفتم اما بخاطر یک سری شرایط

سختی که اونجا داشتم برای ادامه به ایران برگشتم یه چند سالی به دلیل مسائل خانوادگی از ادامه تحصیلم

عقب افتادم ودر حال حاظر تو مشهد به عنوان گارسون یه رستوران مشغول به کارم ،ویه آپارتمان 60

متری ویه متور کل دارایی من هستن ،خوب میدونم زندگی کردن تو همچین شرایطی برای شما که مثل

هر دختر آرزو بهترین ها رو داره شرایط ایده عالی نیست،اما خوب باز می خوام بدونم نظر شما چیه؟

بعدازچند دقیقه سکوت آهسته گفت نظری نداره

ببخشید یعنی چی نظری ندارین میشه بیشتر توضیح بدین

خوب درسته که شغل شما و منبع درآمد شما با پدرتون زمین تا آسمون تفاوت داره،اما برای من این

چیزها ملاک برای شروع یه زندگی مشترک نیست

متعجب از حرفی که زده بود سرم بلند کردم وبه نیم رخ زیباش چشم دوختم پوست صورتش سفید بود

و چشماش درشت ای کاش کمی می چرخید تا بهتر می دیدمش

خوب برای شما چی مهم تراز رفاه ومرد ایده آل هستش

از نظر من مردی ایده آل هستش که صداقت و شهامت گفتار داشته باشه،مردی که تو بدترین شرایط

زندگی همیشه پشت و همراهم باشه چشم پاک باشه و برای حقوقی که میگیره زحمت کشیده باشه نه چشم

به جیب پدرش دوخته باشه ،گاهی زندگی رو ازصفرشروع کردن خیلی لذت بخش تراز اینه که همه چیز

رو بدون زحمت دراختیارت قرار بدن وهدفی جز ادامه نداشته باشی هستش

حرفهاش منو به فکر فرو برد،انگار داشت بازبونش بهم میگفت که منو اینی که هستم بیشتر قبول داره

این اولین باربود بعداز 8سال ازاینکه بابا مجبورم کرد رو پای خودم وایستم و کارکنم ازش ممنون شدم

شاید اگر همه چیز داشتم و خواستگاری می رفتم جواب مثبتی که بهم میدادن بیشتربخاطرپول وثروتی بود

که از پدربهم رسیده بود باهام ازدواج می کردن و درست زمانی که پولی نباشه منی هم دیگه براشون

وجود نداشت،حسی که این دختر بهم داده بود چنان شهامتی در وجود تاریکم روشن کرده بود که دلم می

خواست با تمام وجودم برای خوشبخت شدنش مایه بگذارم

از جا که بلند شد هول زده از جا بلند شدم بی اختیار گوشیم رو از جیبم درآوردم و رفتم سمتش

متعجب سرش روبالا گرفت ،زیبا بود هم از باتن هم ظاهر

ببخشید این اجازه رو بهم میدین

نمیدونم بله ای که گفت ازسر تعجب بود یا پاسخ به سوالم ،دوربین گوشی رو روشن و فورا ازش عکس

گرفتم قبل از اینکه مخالفت کنه ازش تشکر کردم و جلو تراز اون وارد سالن شدم

مهشید همچنان نگران به من چشم دوخته بود که سوگل کنارم قرار گرفت زمانی که پدرش نتیجه گفتگو

رو پرسید از پدرش یکهفته فرصت خواسته بود تا بعد جواب قطعی خودش رو اعلام کنه زیر لب گفتم

نمیشه زودتر جواب بدین

انگار که صدای منو شنید که باز با اون چشمای درشت زیتونیش بهم نگاه کرد ناخواسته بهش لبخند زدم

که گونه هاش سرخ شد و سرش رو پایین انداخت

تو ماشین نگاهم فقط به عکس گرفته شده سوگل بود می خواستمش حتی اگر لازم باشه بارها در خونشون

رو بزنم برم خواستگاری

دوروز بعد ازمدیر رستورانی که توش کار می کردم شنیدم پدر سوگل رفته پیشش برای

تحقیق،خداروشکر که تواین مدت جناب رضویی (مدیر رستوران )ازمن راضی بود،سابقه بدی هم تو

هیچ زمینه ای نداشتم که از اون بابت نگران باشم

یکهفته برای منی که هزار فکر وخیال خوب وبد تو ذهنم اومد و رفت اندازه یک ماه گذشت

عصر مهشید برای گرفتن جواب به منزلشون تماس گرفت و مادرش رضایت خودشون وسوگل رو اعلام

کرد وقرارشد برای تعیین مراسم عقد وعروسی منتظر بابا مامان باشیم تا از تهران بیان نیشابور

مهشید خودش با مامان صحبت کرد،راستش هنوز نتونسته بودم دلم باهاشون صاف کنم حالا درسته مامان

تقصیری این وسط نداشت اما همین که خیلی راحت پشت بابا وایستاد و برای دفاع ازمن چیزی نگفته بود

دلم رو شکوند.همیشه تو تنهایی با خودم دو دوتا چهارتا می کردم، می گفتم نکنه حالا واقعا بچه سرراهی

باشم که باهام این کار کردن آخه کدوم پدر مادری با بچه اشون همچین برخوردی می کنه .

بابا ومامان که اومدن قرار برای آخر هفته گذاشته شد وتو این مدت مامان ومهشید برای یک سری خرید

های لازم مدام درگیر بازاربودن منم تو این فاصله برگشته بودم خونه خودم تصمیم داشتم شغل جدید پیدا

کنم با این حقوقی که من می گرفتم فقط تا 15روزکفاف می داد بعدش باید کاسه چه کنم دست می گرفتیم

بعداز کار چند جا برای پرکردن فرم استخدامی رفتم که قرارشد بهم خبر بدن

سرانجام روزی که انتظارش رو می کشیدم رسید.قرار عقد طبق توافق افتاد برای میلاد امام رضا که

هفته بعد بود و مراسم عروسی هم قرارشد بعدازتکمیل وسایل جهزیه سوگل تعیین بشه .

خطبه عقد به خواسته سوگل درصحن امام رضا خونده شد وفردای همون روز تو تالاری که از قبل رزو

شده بود جشن گرفتیم.مهشید و مهران یه نیم ست زیبا به سوگل هدیه دادن ،پدر مادر سوگل هم یه دست

بند طلا خیلی زیبا براش گرفته بودن،بعد از مراسم بابا منو کشید کناررو گفت

قبول دارم که ازم دلگیری می دونم بخاطر من سختی های زیادی کشیدی ولی من هنوز هم از کاری که

کردم پشیمون نیستم درسته شاید زیادی سخت گرفتم اما همیشه چه زمانی که برای تحصیل رفتی پاریس

چه زمانی که برگشتی ایران و ازمون فاصله گرفتی همیشه هواسم بهت بود

این دختر رو نگاه کن به من بگو رامین اگر تهران بودی همه اون چیزی که قبلا داشتی رو باز در

اختیارت گذاشته بودم هیچ وقت می تونستی همچین دختری رو شریک زندگیت کنی

تو فقط خودت رو درگیررفیق بازی ،پارتی و رابطه های ناسالم می کردی همونجوری که قبلا بودی قدر

داشته هات رو نمی دونستی و برای خودت بریز وبپاش می کردی اگرهم کسی شریک زندگیت می شد

مطمئن باش بیشتر بخاطر پولهای باد آورده ای بود که تو خرج می کردی

اما امروز خوشحالم چون میدونم قدرو ارزش داشته هات رو میدونی و برای تک تک اونها تلاش کردی

میدونم ومطمئن هستم با دختری مثل سوگل خوشبخت می شی کسی که تو رو بخاطر پول نمی خواد و

حاظر شده باهات تو این شرایط سخت زندگی کنه

حرفهای بابا خیلی منو بفکر برد شاید بیشترین ترسی که بابا داشت و باعث شد منو از همه چیز محروم

کنه عمو جواد بود که تو سن 29 سالگی به دلیل بیمار ایدزاز دنیا رفته بود

اون شب بابا یه آپارتمان لوکس و یه ماشین آخرین مدل بهمون هدیه داد که من به اصرار مامان فقط

ماشین رو قبول کرده بودم اونم چند وقت بعد با یه پراید عوضش کردم و پولش رو روی وام ازدواج

گذاشتم و باکمی قرض تو نستم خونه رو با یه آپارتمان دو خابه تغییر بدم.

بابا راست می گفت من الان در کنار سوگل زن مهربان وصبوری که در تمام مراحل سخت زندگی

همراه و شریکم بود خودم روخوشبخترین مرد می دونستم واز داشته هایم راضی بودم











رمانداستان کوتاه
می نگارم ،گه گاهی بر تکه برگ سپید،خود ندانم چه می شود سیل رگبار رویای من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید