میدونم گفته بودم از فرار بدم میاد، میدونم گفته بودم میخوام یه چیزی از خودم بسازم که نشکنه؛ همهی اینا رو میدونم؛
ولی هربار که چیز محکمتری از خودم ساختم، چیز قویتری پیدا شد که بشکنتش. تا جایی که دیگه نتونستم چیز محکمتری از خودم بسازم و مجبور شدم هر آخر هفته، هر ثانیهای که به ظاهر وقت استراحتمه تیکههای شکستهم رو با چسب بچسبونم، ولی چسب هم اونقدرا محکم نیست. نیازه که هر هفته دوباره تیکههای شکستهای که یواشکی زیر مبل قایمشون کردم رو بردارم و بهم بچسبونم. ولی دیگه از این چسبوندن هم خستم، از تمام انگشتام خون میچکه و شیشه توی پام فرو رفته و دود قلب سوختهم چشمم رو میسوزونه. میدونم گفته بودم فرار نمیکنم، ولی متاسفم. ایکاش میدونستی چقدر خستم و چقدر انگشتام درد میکنن، ایکاش میدونستی این روند جمع و جور کردن خودم و دیدن اینکه دوباره از نو میشکنم چقدر ممکنه درد داشته باشه. دیگه خسته شدم، خسته شدم از همیشه وجود داشتن چیزی که منو بشکنه. از انگشتای خونی و خرده شیشههای توی پام و دودههای زیر چشمم خسته شدم. من رو ببخش عزیزترینم، ولی جز فرار چاره دیگهای برام نمونده.