مهبا
مهبا
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

نفر سوم

اتاق کار فریدا
اتاق کار فریدا

به رنگ‌های مرتب چیده شده روی میز نگاهی می اندازم، خوب میدانم که موقع کشیدن نقاشی دیگر خبری از

این نظم نیست دیه گو هم همینطور است وقتی نقاشی می‌کشد دیگر در این دنیا نیست.

دستم را روی قلم موهای بزرگ و کوچک چیده شده در جا قلمی چوبی میکشم نرمی و زبری همزمان قلم موها

پوست کف دستم را نوازش میکند. خیره میشوم به عکسی که از فریدا روی میز است حس میکنم دارد با لبخندی تصنعی مرا نگاه می‌کند. در عمق چشمان مشکی اش که با انبوهی از ابروهای پرپشت و بهم پیوسته قاب گرفته شده اند اندوهی قدیمی پیداست از فکر اینکه من دلیل این اندوهم لرز خفیفی در جانم می‌نشیند . از میز فاصله می‌گیرم روی ویلچر رنگ و رو رفته ای که درست روبه‌روی تابلوی نقاشی تازه فریدا ست می‌نشینم بوی رنگ روغن میزند توی دماغم، یاد اولین روزی می افتم که دیه گو را دیدم همین بو را میداد . به من توجهی نداشت سرخوش بود و فارغ از اطرافش، اما من میدانستم چه میخواهم. من دنبال همان حسی بودم که در لبخند سرخ رنگ این زن پیداست. چرخ‌های ویلچر را آرام می‌چرخانم با صدای گوش خراشی کمی جلو میرود. فریدا که روی پاهای خودش راه میرود یعنی میداند که روزی قرار است برای همیشه روی ویلچر بنشیند؟ به دیه گو حق میدهم زندگی با یک زن فلج عذاب آور است. شاید هم ته دلم میخواهم خودم را تبرئه کنم به نقاشی روی بوم چشم میدوزم چندتا میوه! چه بی معنی آنقدرها که دیه گو فکر میکند باهوش نیست. صدای پرنده ای از دور دست به گوش میرسد پنجره را باز میکنم هوای تازه توی اتاق میپیچد باد آرام دفتر روی میز را ورق میزند، توجهم به نوشته ی درشت و با خط سیاه روی دفتر جلب می‌شود: ((مرد چاق نقاشم)) حسادت مثل یک مایع جوشان تا معده ام بالا می آید فکر اینکه هنوز هم فریدا دیه گو را در ذ هنش دارد آشوبم میکند. پاهایم که سنگین تر از قبل شده اند را روی پارکت قهوه ای رنگ کف اتاق میکشم من اینجا چه کار میکنم؟ چرا دو ست دارم مانند او باشم مثل او ببینم مثل او بشنوم و حتی مثل او قدم بردارم ؟

فریدانقاشخیانتداستان
نوشتن از من برای من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید