ویرگول
ورودثبت نام
bazande shomare yek
bazande shomare yek
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

خطر گزیدگی توسط اژدهای کومودو!!!

https://castbox.fm/channel/%D9%85%D9%86-%D8%B3%D9%87-%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D9%86%D9%85%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%B1%D9%85-id5339674?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D9%85%D9%86%20%D8%B3%D9%87%20%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87%20%D9%87%D8%A7%20%D9%86%D9%85%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%B1%D9%85-CastBox_FM

. ناامیدی، برای یک موجود بدوی حد و مرز مشخصی داره. بالاتر از این مرز، یک وضعیت جدید شروع می­شه. خودخواهی و جنون. درست در لحظه­ ای که با تمام احساسات مادرانه باور می­کنه توانایی دفاع­ کردن در مقابل مهاجم رو نداره؛ به یاد خودش می­افته. جوجه­ تیغی وقتی از این مرز رد می­شه خودش بچه­ هاشو می­خوره! تا این گلوله­ های پروتئین به ­جای مهاجم، نصیب خودش بشه. فقط به این خط باریک فکر کنید. خطی که فاصلۀ قبل و بعدش چند ثانیه بیشتر نیست. چند ثانیه قبلش اگر اون بچه از چیزی ناراحت می­شد؛ مادر هر کاری برای راحتی بچه­ اش می­ کرد. امّا بعد از عبور از خط، تو چشم­ های زیبای بچه ­اش خیره می­ شه و در حالی که اشک در نتیجۀ مرور خاطراتش با اون «کوچولوی دست­توپولی، پا توپولی»، گوشۀ چشمش می­ درخشه، استخونای نرمش رو زیر دندوناش خرد می­ کنه. به نظرتون جوجه­ تیغی، «کوچولویِ دست­توپولی، پاتوپولی» رو دوست نداره؟ حاضرم قسم بخورم که داره! فقط از اون خط لعنتی عبور کرده. می­ دونه که برای ادامۀ حیات به انرژی نیاز داره و «کوچولویِ دست­توپولی، پاتوپولی» قراره انرژی مورد نیاز اون دشمن لعنتی رو تأمین بکنه. اگه صدای شکستن استخونای «کوچولویِ دست­توپولی، پاتوپولی» رو زیر دندونایی که چند لحظۀ پیش صورت اون طفل معصوم رو بوسیده تحمل نکنه؛ دوتا مشکل داره: از دست دادن بچه­ اش و انرژی گرفتن دشمنش. امّا اگر... فقط اگر چند ثانیه تحمل کنه و با آرواره­ های قدرتمندش، دست­ ها، پاها، دماغ قلمی و چشم­ هایی که «پدرسوخته به مامانش هم رفته» رو له کنه و قورت بده فقط باید برای فقدان چشمای خوشگل جگرگوشه­ اش در سکوت و با طمأنینۀ یک مادر استوار و داغ­دار اشک بریزه. «پیرزن­ هایِ گریان» هم می­­ دونستن که زورشون به شکارچی­ ها نمی­ رسه. اونا از مرزهای ناامیدی عبور کرده بودن. راستشو بخواید قیافشون معلوم بود که سال­ هاست ساکن بیابان­ های اون طرف مرز هستن. آفتاب سوزان خودخواهی پوستوشن رو خشکونده بود و آرامشی چندش­ آور در حرکاتشون تزریق کرده بود. وقتی اندام ­های من زیر ضربه­ های چماق و شلاق خرد می­ شد؛ اونا سعی می­ کردن تا جایی که می­ تونن نیکوتین توی اعصابشون ذخیره کنن تا بعد، وسط مراسمِ احساسی کفن و دفن، وقتی بدون نیاز به یادآوری مصیبت­ های خودشون می­ تونن کمی، فقط کمی از حجم عظیم احساس ناخوشایندی که حتی باورشون نمی­شه اسمش زندگی ­کردن نیست رو با حس خوشایند هم­دردی تخلیه کنن، نسق نیکوتین نشن و چیزی رو از دست ندن.

رمانپادکستcatsboxشنوتوعشق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید