. ناامیدی، برای یک موجود بدوی حد و مرز مشخصی داره. بالاتر از این مرز، یک وضعیت جدید شروع میشه. خودخواهی و جنون. درست در لحظه ای که با تمام احساسات مادرانه باور میکنه توانایی دفاع کردن در مقابل مهاجم رو نداره؛ به یاد خودش میافته. جوجه تیغی وقتی از این مرز رد میشه خودش بچه هاشو میخوره! تا این گلوله های پروتئین به جای مهاجم، نصیب خودش بشه. فقط به این خط باریک فکر کنید. خطی که فاصلۀ قبل و بعدش چند ثانیه بیشتر نیست. چند ثانیه قبلش اگر اون بچه از چیزی ناراحت میشد؛ مادر هر کاری برای راحتی بچه اش می کرد. امّا بعد از عبور از خط، تو چشم های زیبای بچه اش خیره می شه و در حالی که اشک در نتیجۀ مرور خاطراتش با اون «کوچولوی دستتوپولی، پا توپولی»، گوشۀ چشمش می درخشه، استخونای نرمش رو زیر دندوناش خرد می کنه. به نظرتون جوجه تیغی، «کوچولویِ دستتوپولی، پاتوپولی» رو دوست نداره؟ حاضرم قسم بخورم که داره! فقط از اون خط لعنتی عبور کرده. می دونه که برای ادامۀ حیات به انرژی نیاز داره و «کوچولویِ دستتوپولی، پاتوپولی» قراره انرژی مورد نیاز اون دشمن لعنتی رو تأمین بکنه. اگه صدای شکستن استخونای «کوچولویِ دستتوپولی، پاتوپولی» رو زیر دندونایی که چند لحظۀ پیش صورت اون طفل معصوم رو بوسیده تحمل نکنه؛ دوتا مشکل داره: از دست دادن بچه اش و انرژی گرفتن دشمنش. امّا اگر... فقط اگر چند ثانیه تحمل کنه و با آرواره های قدرتمندش، دست ها، پاها، دماغ قلمی و چشم هایی که «پدرسوخته به مامانش هم رفته» رو له کنه و قورت بده فقط باید برای فقدان چشمای خوشگل جگرگوشه اش در سکوت و با طمأنینۀ یک مادر استوار و داغدار اشک بریزه. «پیرزن هایِ گریان» هم می دونستن که زورشون به شکارچی ها نمی رسه. اونا از مرزهای ناامیدی عبور کرده بودن. راستشو بخواید قیافشون معلوم بود که سال هاست ساکن بیابان های اون طرف مرز هستن. آفتاب سوزان خودخواهی پوستوشن رو خشکونده بود و آرامشی چندش آور در حرکاتشون تزریق کرده بود. وقتی اندام های من زیر ضربه های چماق و شلاق خرد می شد؛ اونا سعی می کردن تا جایی که می تونن نیکوتین توی اعصابشون ذخیره کنن تا بعد، وسط مراسمِ احساسی کفن و دفن، وقتی بدون نیاز به یادآوری مصیبت های خودشون می تونن کمی، فقط کمی از حجم عظیم احساس ناخوشایندی که حتی باورشون نمیشه اسمش زندگی کردن نیست رو با حس خوشایند همدردی تخلیه کنن، نسق نیکوتین نشن و چیزی رو از دست ندن.