بهنام
بهنام
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

تناقض گویی‌های فیلسوفان



نکاتی درباره‌ی کتاب تهافت الفلاسفه (تناقض گویی‌های فیلسوفان) نوشته‌ی غزالی


یک ویژگی فیلسوفان مسلمان مشکل بودن فهم نظریات ایشان است که تعمدی است زیرا عقیده داشته‌اند (و همچنان دارند) که فلسفه برای عموم مردم مفید و موثر نیست و سبب رخنه‌ی شک در ایمان آنها می‌شود. پس بهتر است فقط کسانی که در این زمینه ریاضت به خرج می‌دهند آن را فرا بگیرند. اما کتاب تهافت الفلاسفه‌ی غزالی فهمش ساده‌تر است.

ابن رشد در کتاب «تهافت التهافت» به همین ویژگی این کتاب نقد وارد کرده و گفته که غزالی مباحثی را که باید در میان دانشمندان مطرح شود پیش عوام و جاهلان می‌گشاید و این مانند زمانی است که به جانوری زهر داده شود در حالیکه ممکن است آن زهر برای یک جانور دیگر دارو باشد.

به همین خاطر ابن رشد غزالی را شریر و جاهل خطاب می‌کند که شرارتش از جهالتش بیشتر است.

به نظرم نقد ابن رشد درست است و همین ایراد را امروزه به کسانی که بحث‌های علمی را وارد مناظره‌های تلویزیونی می‌کنند می‌توان گرفت.

اما از فیلسوفان مسلمان نیز می‌توان این انتقاد را داشت که چرا مردم را نامحرم می‌دانند و با مشتی عبارت قلمبه سلمبه آنها را از فلسفه‌ی خود محروم می‌کنند.

یک اشکال مهم این فلسفه غیر کاربردی بودنش است که خیلی کم به جامعه و اقتصاد و سیاست و قانون پرداخته. اشکال کار فیلسوفان مسلمان این بود (و همچنان هست) که فقط در موضوعات کلامی و اعتقادی کار می‌کنند و در واقع فلسفه‌ی آنها فایده‌ی به خصوصی ندارد زیرا همان کارکرد را در ایمان و اعتقاد هم می‌توان جست و در نتیجه از بین رفتن این فلسفه (که یکی از دلایلش را به همین کتاب غزالی نسبت می‌دهند) خللی در جامعه ایجاد نمی‌کرده. به طور خلاصه یعنی که فیلسوفان فایده‌ای برای جامعه نداشتند.

لذا این حرکت غزالی را می‌توان یک واکنش به این ویژگی فلسفه‌ی اسلامی دانست. به ویژه آنکه غزالی فلسفه را نزد یک «استاد» نیاموخته و از مناسبت‌های فرقه‌ای و رقابتی میان فیلسوفان کاملا مبراست و خود را عضو فرقه یا فشر و طبقه‌ی فیلسوفان نمی‌دانسته که در جهت حفظ قلمروی فلسفه آن را از دسترس عوام دور نگه دارد. و نیز اینکه غزالی با آن بخش‌های فلسفه که امروزه جزو علوم تجربی و احیانا انسانی به حساب می‌آید مشکلی ندارد.




غزالی بعد از آنکه آخرین میخ‌های خود را بر تابوت فلسفه‌ی اسلامی می‌کوبد مجموعه‌ای از «عقاید» را تشریح می‌کند که باید از زمان کودکی به فرد تعلیم داده شود تا سبب رستگاری او گردد.

کودک که به تدریج رشد می‌کند معانی اعتقادات برایش روز به روز روشن‌تر می‌شود و در عقیده‌ی خود استوار خواهد شد.

پس شیوه‌ی تعلیم این است که ابتدا کودک عقاید را حفظ کند و بعد به تدریج آن را فهم نموده و بعد به آن ایمان بیاورد و آن را تصدیق کند.

این امور به گفته‌ی غزالی برای کودک بدون برهان و دلیل حاصل می‌شود و این را از لطف خدا می‌داند که کودک در ابتدای زندگانی هر چیزی را بدون دلیل می‌پذیرد و بر روی لوح وجودش هر چه بنویسند همانگونه ثبت می‌شود.

مبنای همه‌ی عقاید تلقین و تقلید محض است و تفکر و برهان راهی در پذیرش یک عقیده در بادی امر ندارند.

راه تقویت عقیده نیز به گفته‌ی غزالی «جدل» و «علم کلام» یا همان فلسفه‌ی اسلامی نیست بلکه «زیست اسلامی» است. مثلا قرآن بخواند و در تفاسیر قرآنی عمیق شود یا عبادت کند.

نکته‌ی مهمی که غزالی خاطرنشان می‌کند این است که کلام و جدل مایه‌ی تشویش و پراکندگی هستند و نه استواری عقیده و فساد آنها از صلاح‌شان بیشتر است.

صلاح و تقوای عامیان در ثبات چون کوه استوار باشد، در صورتی که عقیده‌ی متکلم جدلی همانند نخی رها گشته و سست باشد که باد آن را گاهی این سوی و زمانی آن سوی ببرد.




فیلسوفان اسلامی از نگاه غزالی چیزی در مایه‌های غربزده‌های امروزی بودند. غزالی می‌گوید که چگونه است که اینها از پذیرفتن عقاید پدران خود سرباز می‌زنند، یعنی آن عقاید را به همان صورتی که پدران‌شان کسب کرده‌اند نمی‌پذیرند و سنت گریز هستند و با این کار می‌خواهند نشان دهند که تابع عقل هستند، و بعد عقاید باطل فلسفی را که ذهن فیلسوفان غربی (نظیر ارسطو) صادر شده است می‌پذیرند.

پذیرش عقیده همواره در ابتدا به صورت تقلید و القاء صورت می‌گیرد و وقتی عقاید ارسطو را می‌پذیرند یعنی از او تقلید می‌کنند. لذا از تقلید حق روی می‌گردانند و از باطل تقلید می‌کنند.

البته در اینجا بحثی روی اینکه آیا فلسفه‌ی ارسطو باطل است نداریم بلکه صرفا نگاه عقل گرایی یا غربزدگی مد نظر است که به بهانه‌ی عقل خود را از سنت‌ها آزاد تصور می‌کنند و به آن پشت می‌کنند.

حتی اگر تلاش کنند که همین سنت‌ها و عقاید را با عقل فلسفی اثبات کنند راه به جایی نمی‌برند زیرا روش اینها با هم فرق دارد.



بیشتر فقها با فهم فطری ذاتی خودشان می‌دانستند که راهی که فیلسوفان اسلامی می‌رود خطا و اشتباه است و بعضا آنها را تکفیر می‌کردند بدون آنکه از گفته‌های آنها چیزی بدانند. اما غزالی در دورانی که در دانشگاه نظامیه بغداد تدریس می‌کرد به مدت دو سال پنهانی فلسفه می‌خواند و یک سال نیز درباره‌ی آن فکر می‌کند و بعد به رد نظریات آنها می‌پردازد.

غزالی به موجب این حکمت امام علی که «انسان دشمن چیزی است که نسبت به آن ناآگاه است» ابتدا فلسفه را یاد می‌گیرد و بعد با آن مخالفت می‌کند.




میان علم و دین حد و حدود باید حفظ شود. غزالی می‌گوید خورشیدگرفتگی عبارت از زمانیست که ماه میان کره‌ی زمین (از لفظ کره استفاده می‌کند) و خورشید قرار بگیرد. حال اگر کسی این را خلاف شرع بداند در حق شرع جنایت کرده زیرا مسائل علمی به طریق علمی اثبات می‌شوند و اگر کسی از دلیل آن مطلع شود، و میان شرع و آن نظریه‌ی علمی تناقضی را مشاهده کند، آنوقت در علم او خللی ایجاد نمی‌شود بلکه اعتقاد او سست می‌شود.

در واقع دشمنان دین از راه نقض قوانین علمی و بحث‌های منطقی می‌توانند در اعتقادات دینی نیز خلل ایجاد کنند.

اینجا باز هم می‌بینیم که میان روش علمی یا روش عقلی و روش دینی تفاوت وجود دارد.

کسی که دین را از راه درستش درک نکرده و علم را با آن مخلوط می‌کند آسیبش برای شرع بیشتر از کسی است که به روش معقول از شرع انتقاد می‌کند زیرا دشمن دانا بهتر از دوست نادان است.




جاهایی از کتاب خیلی شبیه مطالب فیلسوفان غرب در دوران‌های جدیدتر است و این احتمال وجود دارد که آنها مطالب ابن رشد اسپانیایی و یا خود غزالی را خوانده باشند.

معروف ترین این شباهت ها جایی است که غزالی برای رد قانون علیت، قطعیت و کلیت آن را انکار می‌کند. این شبیه استدلالی است که بعدها هیوم مطرح می‌کند. ما می‌گوییم آتش دلیل سوختن پنبه است اما تنها آن را «مشاهده» می‌کنیم. یعنی هر موقع که آتش را در کنار پنبه دیده‌ایم بعدش دیده‌ایم که پنبه سوخته است. اما ما فقط در کنار هم بودن این دو و نتیجه‌ی آن را دیده‌ایم. این یک استدلال شهودی و استقرایی است و نه لزوما منطقی. یعنی همانند یک گزاره‌ی ریاضی نیست که قطعیت داشته باشد. یعنی از جمع شدن دو موضوع «آتش» و «پنبه» لزوما ممکن است نتیجه‌ی «سوختن» حاصل نشود. همچنین این گزاره که «آتش سبب سوختن پنبه می‌شود» کلیت ندارد. یعنی ممکن است آتش یکجا کارکرد خودش را نقض کند و سبب سوختن نشود (مانند داستان ابراهیم در آتش).

اینکه ما هر بار آتش و پنبه را می‌بینیم و بلافاصله فعل سوختن را پس از آن می‌بینیم ناشی از یک بایاس ذهنی است که دوست داریم جهان را یکنواخت و همگون و دارای نظم تصور کنیم و هیچ مبنای عقلی برای تعمیم دادن علیت به مفاهیم عقلی نداریم جز در مواردی که برای زندگی خودمان مجبور به آن هستیم.

مثلا همانطور که یک نفر نمی‌تواند از ترس تصادف یا دچار شدن به بیماری واگیردار تا آخر عمرش درون خانه بماند، عقل عملی (و نه نظری) حکم می‌کند که استقراء را در زمینه‌های علمی و زندگی روزمره بپذیریم. علوم تجربی به همین صورت رشد می‌کنند و پیش از هر چیز در تجربه (آزمایشگاه) ثابت می‌شوند و بعد به زبان تئوری «توصیف» می‌شوند. در نهایت از میان همه‌ی نظریه‌ها آن نظریه که ساده‌تر باشد و پیش شرط‌های کمتری را درگیر کند و یا بتواند برای موضوعات بدون پاسخ دیگر نیز جوابی بیابد پذیرفته می‌شود.

نقض قطعیت و کلیت در قانون علیت راه را برای توضیح اراده‌ی خدا بر هستی باز می‌کند. مثلا آتش هر بار می‌سوزانده اما یک جایی هم ممکن است خاصیت سوزانندگی‌اش را به امر خدا از دست بدهد و ابراهیم را نسوزاند. یا آنکه هر چیزی علتی دارد اما سلسله‌ی علت‌ها قطعیت ندارد و ممکن است چیزی وجود داشته باشد که علتی نداشته باشد و آن همان خداست. در حالیکه اگر قطعیت و کلیت قانون علیت را بپذیریم در همین استدلال اشکالات فراوانی به وجود می‌آید. مثلا یک اشکال این است که باید نفی تسلسل اثبات شود و ثابت شود که دنباله‌ی علت‌ها حتما یک نقطه‌ی شروع دارد. یا یک اشکال غیر قابل حل دیگر این است که اگر بپذیریم هر چیزی علتی دارد، یعنی کلیت و قطعیت قانون علیت، آنوقت چگونه وجود چیزی را می‌خواهیم اثبات کنیم که خودش علت ندارد و با فرضی که کرده‌ایم تناقض دارد.



کتاب حاوی بحث‌های جالب علمی است. یک جا یک استدلال از جالینوس آورده در مورد اینکه خورشید هیچگاه از بین نمی‌رود (ابدی است): اگر خورشید بخواهد که نابود شود ابتدا باید نقصی در آن به وجود بیاید اما رصدهای هزاران ساله نشان می‌دهد که هیچ نقصی درون آن رخ نداده. پس وقتی که در طی چند هزار سال هیچ نقصی در خورشید پدید نیامده، نشان می‌دهد که خورشید فانی نیست.

ایراداتی که غزالی به این استدلال وارد می‌کند یکی این است که ما نمی‌پذیریم اگر چیزی قرار است نابود شود تدریجا نقصان پیدا کند بلکه فساد و نقصان یکی از راه‌هایی است که به نابودی و عدم منجر می‌شود و نه همه‌ی آن.

ایراد دوم این است که اندازه‌ی خورشید ۱۷۰ برابر زمین است (امروزه این مقدار را بسیار بیشتر می‌دانند). این خورشید به این بزرگی اگر به اندازه‌ی یک کوه از آن کم شود در نظر ما نمی‌آید و نقصان آن معلوم نمی‌شود.

غزالیعقل گراییفلسفه
دغدغه هویت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید