ویرگول
ورودثبت نام
بهنام
بهنام
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

روشنفکری و دیاثت فکری

https://www.aparat.com/v/m4y7r


آقای بیژن عبدالکریمی سخنانی علیه روشنفکران مطرح کردند و برائت خود را از روشنفکرانی اعلام کردند که حب اسرائیل دارند به دلیل بغض جمهوری اسلامی. یعنی از لج جمهوری اسلامی از اسرائیل حمایت می‌کنند یا لااقل در این قضایای اخیر سکوت را ترجیح می‌دهند. البته مراد ایشان احتمالا نیمچه روشنفکران هوچی‌باز چند-کتاب-خوانده‌ی مقیم کف توییتر است و نه افراد مطرحی که به عنوان روشنفکر شناخته می‌شوند.

به نظرم نقدی اگر باشد اول به همان چهره‌های شناخته شده‌ی جریان روشنفکری باید وارد شود، آن هم نه صرفا به دلیل حمایت یا عدم حمایت از فلسطین و غزه، بلکه به دلیل ذات غرب گرایی و غرب پرستی که در وجود ایشان بوده است.

همانطور که در تلقی عامه به مردی که زنش همخوابه‌ی دیگران می‌شود گاهی عنوان روشنفکر یا (با کمی انحراف) open minded اطلاق می‌شود، و مانند خیلی مواقع دیگر، تلقی عمومی از یک موضوع به حقیقت نزدیکتر است تا تعاریف آکادمیک و علمی، این روشنفکران یا لااقل بیشترشان دچار دیاثت فکری هستند. یعنی مرجعیت فکری‌شان خودی نیست، هر گفته‌ای را از هر شخصی (به خصوص اگر خارجی باشد) می‌پذیرند و نسبت به تاراج داشته‌های فرهنگی و تمدنی خود تعصبی ندارند.

در واقع روشنفکران دیوث نسبت به «ایران» تعصبی ندارند. بلکه ارزش‌های ایشان موضوعات کلی‌تر و از دید ایشان مهمتری است از قبیل «آزادی» و «برابری»، آن هم با الهام از متفکران غربی.




چنانچه در نوع سوالات این مجری محترم دیده می‌شود، تصور رایج این است که «تفکر» با «فلسفه» از یک نوع انگاشته می‌شوند. گویی که هر جا صحبت از عالم فکر و اندیشه است باید به نظرات فیلسوفان رجوع کرد، آن هم به قول مجری، به فیلسوفان اروپایی که منشاء و خاستگاه اندیشه هستند.

فلسفه در بهترین حالت تنها یکی از راه‌های حصول ناقص معرفت است. مثلا در ایران ما نمی‌توانیم فردوسی یا سعدی و مولوی را فیلسوف بنامیم در حالیکه آثار عمیق فکری از ایشان به جای مانده است. این چیزی است که ناگزیر هستیم نام دیگری روی آن بگذاریم یعنی حکمت که آن را کاملا از روش فلسفه‌ی غرب متمایز می‌کند.

در مورد این تمایز قبلا مطالبی نوشته بودم. به طور خلاصه، در حکمت برخلاف فلسفه، خدا و شیطان، ارزش‌ها و ضد ارزش‌ها، زیبایی و زشتی، خوبی و بدی، همه‌ی اینها به طور تاریخی تعریف شده هستند. این حکمت در ضمیر جمعی و تاریخی مردم نهفته است و کار هنرمندانه این است که به آن جلا ببخشد، آن را عیان نموده و جاودان سازد.

به همین خاطر است که حکمت در میان مردم است اما فلسفه چنین نیست. چیزی که به اسم فلسفه‌ی اسلامی شناخته می‌شود همین طور است. اینها وقتی در مورد «وجود» بحث می‌کردند مقصودشان وجود به معنی عام‌ترین شکل ممکنش بود و نه وجود افراد خاص یا وجود انسان‌ها. یا وقتی در مورد «آزادی» بحث می‌کردند کل افکارشان محدود به «جبر و اختیار» می‌شد و مثلا نمی‌توانستند پیرامون حدود آزادی افراد نسبت به قوانین یا درباره‌ی طبقات اجتماعی فکر کنند و در این خصوص آنقدر بحث و جدل‌های بیهوده و سردرد آور می‌کردند که به قول مولانا:

در میان جبری و اهل قدر / همچنان بحث است تا حشر ای پسر!

فلسفه در سرزمین‌های اسلامی همانطور که بسیاری از فقها و متکلمین نظیر غزالی تشخیص دادند، تا جایی که پیرامون مقولات اعتقادی باقی می‌ماند، موضوعی زائد بود و سبب کسب دانش افزوده نمیشد بلکه باعث گمراهی، حواس پرتی و بحث و جدل بی‌مورد، و در نتیجه برانگیختن دشمنی‌ها و اختلافات میشد.

در مقابل، حکمت چیزی است انسانی، ارزشی و نیز تاریخی. حکیم حرف اضافه از خودش در نمی‌آورد بلکه حرفی را می‌زند که وجدان جمعی و تاریخی مردم آن را می‌پذیرد.

مثلا شعر معروف «میازار موری که دانه کش است» از سعدی نمونه‌ی حکمت است. ابتدا می‌گوید هر موجودی «جان» دارد و به این اصل بنیادین ارجاع می‌دهد که من جان خود را دوست دارم پس هر چیزی که جان دارد نیز جان خود را دوست دارد. و طبق اصل «هر چیزی را بر خود نمی‌پسندی بر دیگران هم مپسند» نتیجه می‌گیرد که نباید مورچه را آزار داد. این یکی از اصول اولیه‌ی اخلاق است که هیچیک از فیلسوفان غربی اخلاق در دوران مدرن نتوانسته‌اند آن را بدون اشکال بپذیرند و مبنای اخلاق قرار دهند.

بعد ادامه می‌دهد:

سیاه اندرون باشد و سنگدل / که خواهد که موری شود تنگدل

اینجا از اخلاق عمومی و اجتماعی فاصله می‌گیرد و وارد حوزه‌ی «نفس» می‌شود. کسی که به دیگر موجودات آسیب می‌رساند درون دلش سیاه است. یعنی انگار به خودش هم آسیب می‌رساند حتی اگر به کلی از جامعه منقطع باشد.

و در مرحله‌ی بعد، بنا بر یک قاعده‌ی کلی دیگر که هر عملی عکس العملی دارد، یا از پس امروز فردایی هست، یا هر مثقال از خوبی و بدی بدون نتیجه نمی‌ماند، یا در جهان هر چه بکاری در قیامت درو می‌کنی، می‌گوید:

مزن بر سر ناتوان دست زور / که روزی به پایش در افتی چو مور

اینها همگی مبتنی بر اصولی است که وجدان تاریخی-جمعی، یا سنت و مذهب آن را می‌پذیرد.



عبدالکریمی دو مطلب متناقض دارد. او به درستی می‌گوید که مبنای فلسفه‌ی غرب بر پایه‌ی خودبنیادی انسان است اما اینطور از حرف‌هایش برداشت می‌شود که او همچنان فلسفه‌ی غرب را تحسین می‌کند و آن را دستاورد بزرگی می‌داند. بعد می‌گوید که غرب همه‌ی این دستاورد عظیم فکری را برای اسرائیل خرج کرده است. یا همانطور که نیچه گفت، ذات متافیزیک غرب اراده‌ی معطوف به قدرت است و نه چهره‌ی بزک کرده‌ی انساندوستی و حقوق بشر و هنر و زیبایی و اومانیسم و غیره.

مشکل مهم عبدالکریمی این است که ذات متافیزیک غرب را از فلسفه‌ی غرب جدا می‌داند. او با آنکه تناقضات فکری غرب را می‌شناسد اما همچنان شیفته‌ی فیلسوفان غربی است و نمی‌تواند بفهمد که «اراده‌ی معطوف به قدرت» از همان «خودبنیادی انسان» شروع شده است. یعنی از جایی که «حقیقت» به عنوان یک امر مطلق کنار گذاشته شد و انسان همه چیز را از خود شروع کرد، از «می‌اندیشم پس هستم». او هم اراده‌ی معطوف به قدرت را می‌شناسد که چهره‌ی حقیقی دنیای غرب است و هم خودبنیادی فلسفه‌ی غرب را، اما همچنان شیفته‌ی کانت و هگل و نیچه است.

این ذات معناگریز و غیرارزشی بودن فلسفه‌ی غرب در همین خودبنیادی‌اش نهفته است که به پوچی پدیده‌ها از ارزش و معنا منجر شده، و مسلم است که در جهان پوچی، قدرت دارای اصالت خواهد بود و حق با کسی است که زور بیشتری داشته باشد.

اگرچه عبدالکریمی یک یا چند مرحله از استادان سلف خود جلو افتاده و لااقل به «سنت تاریخی» ارج می‌نهد و تناقضات درونی غرب را می‌فهمد، اما همچنان راهی طولانی جلوی روشنفکران ایرانی هست تا از حلقه‌ی عبودیت و بندگی غرب خارج شده، و در جغرافیای ذهنی و تاریخی سرزمین ایران سیر نمایند.

فلسفه‌ی غربفلسفهحکمتایرانبیژن عبدالکریمی
دغدغه هویت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید